با اتفاق افتادن پايان هيولايي دنيا، جك به همراه ديگر دوستانش براي ساخت رساله ي هيولا دست به ماجراجويي هاي هيجاني و معمايي مي زنند. آن ها با دنبال كردن هر موجود عجيبي كه تابستان گذشته وارد دنيا شده، از آن عكس مي گيرند و اطلاعاتي درباره ضعف ها، قدرت ها، محل زندگي و ديگر خصوصيات هيولا براي ثبت در رساله به دست مي آورند.
لطفا سیرک به کتابخانه نبرید
اگر پوستری میبینی که رویش نوشته: «میتوانی هر کاری دلت خواست توی کتابخانه بکنی!» یعنی میتوانی بنشینی و کتاب بخوانی و توی دنیای خیالاتت بچرخی. اصلاً معنیاش این نیست که میتوانی با خودت سیرک به کتابخانه بیاوری! اما ماگنولیا به کتابدار میگوید که اصلاً نگران نباشد، چون همهی قوانینِ کتابخانه را میداند و قول میدهد توی سیرکی که قرار است آنجا راه بیندازد، هیچ سروصدایی نشود. ماگنولیا میگوید این سیرک، امن است و به همه خوش میگذرد و قسم میخورد که فقط توی دلش سروصدا کند!
سایر کتاب های همین ناشر
دو چشم براق درشت از توی چاله درمیاد خرسی میگه سلام سلام دوست جدید دلت میخواد؟
آدم های معمولی دنیا را تغییر می دهند (من ملاله یوسف زی هستم !)
من ملاله یوسف زی هستم
و باور دارم درس خواندن به همه مان کمک می کند تا اوج پرواز کینم.
در سلام دنیا (دایناسور ها) دربارهی دایناسورها میخوانیم. (موجودات موردعلاقهی کودکان!) با دایناسورهای مختلفی مثل آپاتوساروس، تریسراتوپس، تیرانوسوروس رکس یا همان تیرکس و کلی دایناسور دیگر آشنا میشویم، و یاد میگیریم هر کدام از آنها چه ویژگیهایی دارند.
جورج و هرولد توی سالن مطالعه بودن که اون پیام وحشتناک رو از بلندگو ها شنیدن: «جورج بیرد و هرولد هاچینز، لطفا هرچه سریع تر خودتان را به دفتر مدیر معرفی کنید.»
هرولد با ناراحتی گفت: «ای وای. گرفتنمون!»
جورج گفت: «عمرا! یادت باشه، اتفاقی که دیروز افتاد تقصیر ما نبود! کار ما نبود، اتفاق بود!»
ولی آقای کراپ چندان موافق نبود.
مایلز مرفی فقط و فقط به یک چیز معروف است:حقه بازی او بهترین حقه باز مدرسه شان است.برای همین وقتی مجبور میشود به دره ی یاونی کسل کننده برود (که فقط و فقط به یک چیز معروف است؛گاوهایش)،انتظار دارد بهترین حقه باز مدرسه ی جدیدش هم بشود؛اما یک مشکلی وجود دارد؛در حال حاضر،یک حقه باز دیگر توی این مدرسه درس میخواند...کارش هم خوب است؛خیلی خوب!
هانسل داخل جهنم ايستاده بود و به اطرافش نگاه مي كرد. او در جايي شبيه غار بود. مخروط هاي سنگي از سقف كوتاه و سنگين جهنم آويزان بودند و از مخروط ها مايع قرمز رنگي چكه مي كرد. اما با وجود سقف، هيچ ديواري آنجا نبود. هانسل مي توانست هروقت كه اراده مي كرد، هر طرف را ببيند. آنجا كه هانسل ايستاده بود، جلوي پايش هزاران مسير قرار داشت. مسيرهايي كه از ميليون ها ميليون دهانه ي آتشفشاني پر از آتش مايع و جوشان مي گذشتند. يكي از دو شيطانكي كه راهنماي هانسل بودند، گفت: «باحاله، نه؟» بعد هانسل را از بين گودال هايي از آتش گذراند و به طرف جاده اي كه مثل زغال نيم سوخته مي درخشيد، راهنمايي كرد.
مگنس چیس به اندازه ی کافی دردسر کشیده از دوسال پیش و درست از آن شب وحشتناکی که مادرش به او گفت جانش را بردار و فرار کند.به تنهایی در خیابان های بوستون زندگی میکند و از دست پلیس و ماموران دارالتادیب،گریزان است. یک روز مگنس متوجه میشود عمویش راندولف به دنبالش میگردد.مردی که مادرش همیشه در مورد او به مگنس هشدار داده بود. سرانجام مگنس به دام عمویش می افتد.داندولف کلی درباره ی تاریخ اسکاندیناوی حرف میزند و میگوید مگنس یک میراث دارد:سلاحی که از هزاران سال پیش گم شده. داستان هایی در مورد اساطیر اسگارد و گرگ ها از اعماق خاطرات مگنس ظاهر میشوند. اما او وقت زیادی برای فکر کردن به این ماجراها ندارد؛خیلی زود مجبور میشود بین امنیت خودش و زندگی صدها انسان بی گناه دیگر،یکی را انتخاب کند. گاهی اوقات،تنها راه شروع یک زندگی تازه،مردن است
سرگرد شروود اصلا خوش حال به نظر نمي اومد. همه مون رو بدو بدو فرستاد كلبه ش تا مراحل بازجويي رو شروع كنه.
وقتي داشتيم مي رسيديم به كلبه ي منحوسش، با خودم فكر كردم سرگرد شروود چه جور شكنجه هايي واسه اعتراف گرفتن از مظنونينش به كار مي بره…
كه يهو… تق! يهو ديدم يه كله م كه چسبيده به ديوار.
ديلاق آروم گفت: «گفتم كه بهتره اون روش رو بالا نياريم.» كه يهو شترق! يه سيلي محكم خورد وسط صورتش.
ديكتاتور داد زد: «صحبت نباشه! افتاد؟»
گفتم: «بله قربان.» كه يهو شترق!
«گفتم صحبت نباشه! افتاد؟»
دوباره من و داداشم افتادیم توی دردسر... ما از اولش هم قصد نداشتیم قصهها را به هم بریزیم؛ دو دفعهی قبل هم تصادفی بود! ولی اینبار، وقتی آینه ما را کشید و برد توی قصهی پری دریایی، چارهای نداشتیم جز این که داستان را یک جور دیگر بنویسیم؛ فقط همینقدر بدانید که داستان اصلی به خوبی و خوشی به آخر نمیرسید. حالا باید: پری دریایی را اراضی کنیم دمش را نگه دارد. برای یک عروسی مجلل برنامهریزی کنیم. و از دست کوسهها هم فرار کنیم تا یک لقمهی چپ نشویم.
سوفی و آگاتا بعد از نجات خودشان و بقیه ی دانش آموزهای مدرسه ی خوبی وشرارت، از نبردی مرگبار علیه یکدیگر، دوباره به خانه بازگشته اند و قرار است تا خوشی زندگی کنند. اما زندگی یک افسانه نیست. روزی آگاتا مخفیانه آرزو میکند که ای کاش پایان خوش دیگری را در کنار شاهزاده تدروس انتخاب کرده بود. در همین هنگام، دروازه های مدرسه ی خوبی و شرارت به رویشان گشوده میشود. اما حالا، خوبی و شرارت دیگر دشمن یکدیگر نیستند و شاهدخت ها و شاهزاده ها هم تغییر کرده اند. در واقع، روابط تازه ای در مدرسه های جدید به وجود آمده و روسم قبلی ریشه کن شده است... .
درباره کتاب کارآگاه هاف مون:
فِلچر مون شاگرد مدرسهای است که نشان کارآگاه خصوصی دارد. او از زمانی که دورهی آنلاین کارآگاهی را گذرانده و فارغالتحصیل شده است، هر مشکل پیشپاافتادهای را که برای اطرافیانش در مدرسه و خانه پیش آمده، حل کرده، ولی حالا او با مشکلی جدی روبهروست؛ برای جوانهای شهر اتفاقات عجیبوغریبی میافتد. فلچر تحقیقات را شروع میکند. مظنون اصلی او دو برادر شرور از خانوادهای تبهکار هستند. یک کارآگاه جوان کنجکاو، یک خانوادهی تبهکار و بدنام و یک دختر پولدار. وقتی اینها کنار هم قرار میگیرند، نتیجه فقط یک چیز است...
دردسر.
آن هم چه دردسری.
وقتی بانو «سارن»، دختری اشرافزاده از ازدواج با مردی نفرتانگیز سر باز میزند، او و ندیمهاش «دشتی» را برای هفت سال در برجی زندانی میکنند. آن دو میدانند روزهایی تاریک و طولانی پیش رو دارند. پس از مدتی، آذوقهی غذا کم میشود و روزها از داغ و سوزان، به سرمای یخبندان تغییر میکنند. تنها کاری که از دست دشتی برمیآید این است که غذا بپزد و آسودگی بانویش را فراهم کند. تا این که دو خواستگار سارن پشت دیوارهای برج به دنبالش میآیند؛ یکی از آنها دلخواه سارن و دیگری نه. دخترها با امید و خطری بسیار بزرگ رو در رو میشوند و دشتی باید به جای دختری تصمیمگیری کند که زندگیاش از خودش بیشتر ارزش دارد.
انگار دردسر همیشه داره دنبال نیت میگرده اما اون خیلی خونسرد با مشکلات روبه رو میشه.خودش شک نداره که بهترینه،آخه تووی یه شکلات بخت و اقبال این جوری نوشته بود:امروز از همه جلو خواهید زد. قابل توجه همه طرفداران کتابای خنده دار خاطرات یک بچه چلمن:بیگ نیت و ماجراهاش رو ازدست ندین!اون استاد الکی الکی شر به پا کردنه و خب همچنین بچه ای هم دردونه ی هیچ معلمی نیست!
باز هم یک ماجراجویی دیگر!
این بار من و برادرم جونا در قصه ی مورد علاقه ی جونا فرود آمده ایم. بله! جک و لوبیای سحرآمیز! جونا از دیدن جک حسابی ذوق زده است و نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد. برای همین قسمتی از داستان را لو می دهد.
حالا ما باید این کارها را بکنیم:
• لوبیاهای سحرآمیز را پیدا کنیم و آنها را بکاریم.
• از ساقه ی لوبیا بالا برویم.
• با یک یا چند غول روبه رو شویم؟
اصلا هم ترس ندارد. شما هم با ما به قصر غول ها بیایید
قرار است جنگی در بگیرد و جان مردمان در خطر است. نامیب دختری بادیهنشین و سیاهپوست است، او سفری را برخلاف سنت قبیلهاش آغاز میکند و ناخواسته.
«پس مخفیانه فرمهای پذیرش را پر کردم و فرستادم. صحرا جای فوقالعادهای بود تا در آرامش بتوانم جواب مصاحبههای دانشگاه را با اسطرلابم بدهم. وقتی همهچیز هماهنگ شد،
یکی از سرمایههای بزرگ ما آدمها احساساتمونه. با مرکز وجود (قلب) و احساساتمونه که با جهان هستی و موجودات و آدمهای دیگه ارتباط برقرار میکنیم؛ و این یه مهارت بزرگه که بتونیم کنترلشون کنیم.
«گاستون» یه اسب تکشاخ کوچولوئه که پر از احساسات مختلفه، درست مثل همهی ما. بعضی وقتها راضیه، بعضی وقتها نه. بعضی وقتها عصبانیه، بعضی وقتها غمگین اما خب بیشتر وقتها شاد و خندونه و دوست داره با دوستهاش بازی کنه.
مایکل می تواند به بقیه شوک الکتریکی وارد کند، تایلور ذهن افراد را میخواند و آنها را ریبوت میکند، گایلی یک آهنربای انسانی است، ابیگیل با استفاده از الکتریسیته درد را از انسان دور میکند… این شخصیتها به علاوهی چند نوجوان دیگر که هرکدام قدرت الکتریکی خاص خودشان را دارند، قهرمانهای مجموعهی «مایکل وی» هستند و باید با سازمانی که میخواهد از قدرت آنها برای اهداف شرورانه استفاده کند، مبارزه کنند. در این مسیر آنها با خطرات و اتفاقات غیرقابلپیشبینی بسیاری روبهرو میشوند و هرکدام با قدرت خاصشان موانع مختلف را از سر راه برمیدارند. «مایکل وی» مجموعهای است پر از فرازونشیب، ماجراجویی و رمزوراز برای نوجوانهایی که هیجان را دوست دارند.
مراقب باشید! این دفتر پر از هیولاست! الکساندر و دوستانش ریپ و نیکی،اعضای گروه ماموران فوق سری مبارزه با هیولاها هستند که باید از شهر محافظت کنند.سایه های خرابکار همه جا را گرفته اند؛تمام آینه ها،عکس های مدرسه و بدتر از همه،سایه ی ریپ را هم تسخیر کرده اند!یعنی ممکن است یکی از دوستان الکساندر تبدیل به هیولا شده باشد؟الکساندر باید جواب این سوال ها را پیدا کند
شاهزاده سیاهپوش در شرایط بدی است. یک ابر بسیار بدبو چراگاه بزها را فراگرفته است؛ بویی که حتی از یکعالمه پوشک کثیف یا سطلهای زباله هم بدبوتر است. هر وقت شاهزاده سیاهپوش و دوستش انتقامگیرندهی بزها از شر این بوی بد خلاص میشوند، بدون اینکه متوجه شوند آن را به سرزمین شاهزادهی دیگری میفرستند! بقیهی قهرمانهای نقابدار و حیوانهای خانگی باوفایشان برای کمک میآیند، ولی وقتی هیچ کدام از فنهای نینجایی کارساز نیست چطور میتوانید با یک بوی بد بجنگید؟
جایی که یک ساحره هست، سر و کلهی بقیهشان هم پیدا میشود! «زار» و «کاش» که یک زمانی از هم بدشان میآمد، بعد از اینکه شاهد معجزهی سنگ و جادو بودند، حالا باید تفاوتهایشان را کنار بگذارند و با هم متحد شوند؛ چرا که طلسمی شیطانی آزاد شده و مردم و سرزمینشان در خطر است. فقط این دو نفر میتوانند از پسِ مقابله با این طلسم بربیایند، اما این یعنی آنها مجبورند پا به سرزمین ناشناخته بگذارند... که چیزی از آن خطرناکتر وجود ندارد!
دو خط شاهنامه از ضحاک
اگر میخواهی پادشاه عجیب را بشناسی، بروی توی آشپزخانه ی سلطنتی اش ببینی چه خبر است، سوار شانههایش بشوی و دنیا را از چشم او تماشا کنی، با او بجنگی و توی کوه اسیرش کنی، پس این کتاب را بردار و بخوان.
حدس بزنید این بار کجاییم! آینهی جادویی من و برادرم، جونا (بهعلاوهی گربهمان، شازده) را به داستان موطلا و سه خرس فرستاده. خیلی باحال است! اینجا فرنی برای چشیدن داریم؛ همینطور صندلی برای نشستن و تخت برای چرت زدن! ولی موطلا حسابی به دردسر افتاده و اگر کمکش نکنیم، شاید تا ابد اینجا گیر بیفتیم.