دخترکها، پسرها، خوانندگانی با هر سن و سال به اولین المپیک کتابخانهای خوش آمدید! کایل و هم تیمیهایش بازگشتهاند و بازی ساز معروف دنیا، لویجی لمنچلو دوباره دست به کار شده است. این بار لویجی لمنچلو تیمهایی را از سرتاسر آمریکا دعوت کرده است تا در اولین المپیک کتابخانهای شرکت کنند. سرگرم کننده است؟ مثل آگهیهای تبلیغاتی که میگفتند ...سلام! دوباره لمونچلو اینجاست
من حتی توی تلویزیون هم جوکم 4 (یک داستان نوجوانانه)
«باحالترینترین کار دنیا میدونی چیه؟ اینکه یه عالمه آدم غریبه رو از خنده رودهبر کنی! «جیمی گریم» یه کمدین سرپایی اونم از نوع نشسته ست! چون روی صندلی چرخداره! اون یکی از بانمکترین بچههای دنیاست که میتونه حتی زامبیها رو هم بخندونه! جیمی میگه: کمدی تلفات زیادی میده اگه برای خندوندن آدما از مسخره کردن دوستات شروع کنی! اینجوری همه ازت ناامید میشن! پس با جیمی و اتفاقات بامزهاش روبهرو بشین و یه جور دیگه بخندین!»
از همین نویسنده
وقتی کایل متوجه میشود که مشهورترین بازی ساز جهان،کتابخانه ی جدیدی در شهرشان ساخته و قرار است از چند نفری دعوت کند تا یک شب کامل را در کتابخانه اش بگذرانند،تصمیم میگیرد هر طوری شده،یکی از آن چند نفر باشد. اما بر خلاف تصور او،قسمت سخت ماجرا،وارد شدن به کتابخانه نیست بلکه،خارج شدن از آن است! برای بیرون رفتن از کتابخانه یک راه مخفی وجود دارد و بچه ها باید با استفاده از سرنخ های موجود در کتاب ها،این راه مخفی را کشف کنند. اینجا دیگر خوش شانس بودن کافی نیست.
همه میدونن این بچه خیلی جوکه تازه ثابت کرده میتونه از بعضیها هم جوکتر باشه ولی واقعا جیمی گریم جوکترین بچهی روی زمینه؟ هنوز خودم باورم نمیشه ولی من یعنی جیمی گریم، بالاخره به مرحلهی نهایی مسابقهی بانمکترین بچهی دنیا که توی هالیوود برگزار میشه راه پیدا کردم، باید مسابقهی خفن و سختی باشه، ولی من با کمک دوستهام و همهی هوادارهایی که تازگیها پیدا کردم، ممکنه شاید احتمالا جلوی چشم حضار محترم از ترس پس نیفتم! حالا اگه بیخیال مسئلهی ترس بشیم، باید اینو به همه ثابت کنم: من جوکترینم
تا حالا شده یه کار مسخره بکنین؟ مثلا بخواین یه جماعت غریبه رو بخندونین؟از همین کارا که توی برنامه ی «خندوانه»ی رامبد جوان میکنن!جیمی گریم یه کمدین نشسته ست که میخواد تو مسابقه ی بانمک ترین بچه ی دنیا شرکت کنه!مسابقه ای که استند آپ کمدیه!یعنی کمدی ایستاده! جیمی خیلی زندگی عجیبی داره،وسط حرفاش تو این کتاب میخونین: من با لبخند زندگی میکنم. تو راز زمین نخوردن رو میدونی
یخواین نخواین،می خندین،قهقه می زنین و هروکرتون میره بالا! ببینم شما می دونین چطوری استعدادتون رو نشون بدین؟من توی مسابقه ی بانمک ترین بچه ی زمین،استعدادم رو نشون دادم!یه جوری همه دنیا رو مجذوب کردم! من جیمی گریم هستم،تو یه کلام،بانمک ترین بچه ی روی زمین درسته نمیتونم راه برم و روو ویلچر می شینم اما هیچ کس نمیگه،آخی طفلکی معلوله! همه میگن من یه گوله نمکم می خواین داستانم رو بخونین تا ببینن چطوری با خندیدن،زندگیم رو عوض کردم؟
سایر کتاب های همین ناشر
این جلد از مجموعهی خطخطی، به بچهها کمک میکند همراه با بازی و سرگرمی، با رنگها و شکلها آشنا شوند و مهارت رنگآمیزیشان تقویت شود.
مراقب باشید! این دفتر پر از هیولاست! الکساندر و دوستانش ریپ و نیکی،اعضای گروه ماموران فوق سری مبارزه با هیولاها هستند که باید از شهر محافظت کنند.سایه های خرابکار همه جا را گرفته اند؛تمام آینه ها،عکس های مدرسه و بدتر از همه،سایه ی ریپ را هم تسخیر کرده اند!یعنی ممکن است یکی از دوستان الکساندر تبدیل به هیولا شده باشد؟الکساندر باید جواب این سوال ها را پیدا کند
یکی از سرمایههای بزرگ ما آدمها احساساتمونه. با مرکز وجود (قلب) و احساساتمونه که با جهان هستی و موجودات و آدمهای دیگه ارتباط برقرار میکنیم؛ و این یه مهارت بزرگه که بتونیم کنترلشون کنیم.
«گاستون» یه اسب تکشاخ کوچولوئه که پر از احساسات مختلفه، درست مثل همهی ما. بعضی وقتها راضیه، بعضی وقتها نه. بعضی وقتها عصبانیه، بعضی وقتها غمگین اما خب بیشتر وقتها شاد و خندونه و دوست داره با دوستهاش بازی کنه.
گاستون یه ویژگی جادویی خیلی جذاب و باحال و کمککننده داره: یال جادویی!
خرس داره فکر میکنه به این که یک شام بپزه دوستاشو دعوت بکنه به یک غذای خوشمزه...
و یکدفعه شدند هشتتا... طفلکی پلوتو! وقتی بهش خبر میدهند که دیگر سیاره نیست، حالش خیلی بد میشود. اصلاً نمیتواند باور کند. احساس میکند گم شده، همه تنهایش گذاشتهاند و آواره و بیخانمان شده است. اما پلوتو به جای تسلیم شدن، به راهش ادامه میدهد! حالا باید در یک سفر دور و دراز، کهکشان را بگردد تا خانهی خودش را پیدا کند!
این کتاب ماجرای دیگری از کمیسر کلیکر و همکاران حرفه ای او که قبلا خلافکارانی ماهر و زبردست بوده اند اما حالا به شغل شریف هتلداری مشغول شده اند در خود جای داده است. یک دزدی مسلحانه در یکی از بانک های منطقه اتفاق افتاده است که البته ناموفق بوده اما سارق از محل جرم گریخته است و این در حالی است که نشانه های دزد مسلح مو به مو با کمیسر کلیکر می خواند و آن چه شاهدان ماجرا اعتراف کرده باعث گرفتار شدن کمیسر و بازداشت او شده است. شش خلافکار سابق وقتی از ماجرا باخبر می شوند حسابی عصبانی می شوند و حالا باید استعدادهای ویژه ی خودشان را به کار بگیرند و قضیه را حل و فصل کنند.
کریتوس، این جنگ آور بی رحم، برده ی ایزدان المپ است. او که روح اسپارتا لقبش داده اند، اسیر و گرفتار کابوس های زندگی تباه شده اش و در حسرت آزادیست. از این رو، برای رهایی از دین به خدایان، دست به هر کاری می زند. اما زمانی که دیگر امیدش ناامید شده، خدایان آخرین خدمت را از او طلب می کنند تا بردگی و بندگی اش پایان یابد.
کریتوس باید خدای جنگ، آرس، را نابود کند.
اما یک فانی ناچیز چگونه می تواند خدای جنگ را از پای درآورد؟!
خدای جنگ ما را از اعماق سیاه و تاریک هادس تا شهر جنگ زده ی آتن و بیابانی گمشده در فراسوی آن با خود همراه می کند و دریچه ای تازه بر افسانه ی کریتوس و داستان این پرفروش ترین بازی ویدئویی می گشاید
جناب نارنجی همراه با فرزندش نارنجک زندگی میکند. آنها با اینکه شبیه انسانها هستند اما انسان نیستند. جناب نارنجی در زمان و جای مشخصی زندگی نمیکند. گویا اجداد او سالها پیش، از نارنجستان به سرزمینهای دیگر کوچ کردهاند. در این کمیکاستریپ 87 بخش را بدون ترتیب خاصی میبینیم و میخوانیم که جناب نارنجی از فکرها و اتفاقات به نظر ساده روزمرهاش تعریف میکند. او ما را میخنداند و گاهی بلانسبت مجبورمان میکند لابلای خندهها، کمی هم فکر کنیم.
«یک شب فاصله» داستانی خیرهکننده، قدرتمند و پر از تعلیق از زمان ساخت دیوار برلین و تقسیم آلمان به نیمهی غربی و شرقی است. این کتاب زندگی و ماجرای گرتای 12 سالهی شجاع و باهوش را که تلاش میکند از زندگی دشوارش به جایی بهتر فرار کند، تعریف میکند. اما آنچه در پس این داستان عمیق وجود دارد، مفاهیم ارزشمندی چون شجاعت، شهامت، آزادی، مبارزه با بیعدالتی و وفاداری است. این داستان علاوه بر اینکه اطلاعات تاریخی به نوجوانان ارائه میدهد، این سؤال را در ذهنشان ایجاد میکند که ماهیت اصلی درستی و نادرستی، حق و ناحق، عدالت و بیعدالتی چیست. این کتاب جوایز متعددی را از آن خود کرده است.
«الکس» و «کانر» باید جلوی مرد نقابدار را که در سرزمین قصهها آزادانه میگردد، بگیرند. دوقلوهای بِیلی راز او را کشف کردهاند: او با اکسیر قدرتمند جادوییاش میتواند هر کتابی را به درگاه تبدیل کند، یک ارتش بزرگ از شرورترین شخصیتهای منفی قصهها تشکیل دهد و آنها را به دل کتاب بفرستد! به این ترتیب، تعقیب و گریز آغاز میشود: از سرزمین جادویی اُز تا سرزمین دیوانهکنندهی عجایب. آیا الکس و کانر میتوانند به مرد نقابدار برسند، یا همیشه یک قدم از او عقب میمانند؟
کَسیدی به همراه پدر و مادرش به پاریس سفر کـرده است. آنها مشغـول فیلم برداری یک برنامه ی تلویزیونی درمورد خانه های روح زدهاند. سفر به پاریس و بازدید از برج ایفل، میتواند هیجان انگیز باشد، اما کَسیدی می داند که خطری تهدیدشان میکند. هنگامی که او به صورت اتفاقی یک روح بسیار خطرناک را بیدار می کند، با مشکل جدیدی رو به رو می شود. او اگر این روح خبیث قدرتمند را متوقف نکند، ممکن است پاریس تبدیل به یک شهر روح زده شود!
درباره دو خط شاهنامه از بیژن
اگر یک دوست پهلوان میخواهی که زرنگ باشد و خوششانس هم باشد و بادقت هم باشد و خوش اشتها هم باشد و داماد هم باشد پس این کتاب را بردار و بخوان. پهلوان بیژن سلام!
درباره کنسرت طبل های غمگین
استیون یک زندگی کاملاً عادی دارد. او توی گروه جاز درام میزند. برادر کوچکش، جفری، مدام او را به دردسر میاندازد اما وقتی جفری مریض میشود، دنیای استیون به هم میریزد و مجبور میشود با مریضی او کنار بیاید.
داستان ها دنیا را تغییر می دهند (من بتمن هستم !)
در این کتاب از مجموعهی داستانها دنیا را تغییر میدهند، دربارهی بتمن میخوانیم؛ از مردی که هیچوقت تسلیم نمیشود و به بچهها توصیه میکند با هر چالشی که روبهرو شدند، از بزرگترین سلاح، یعنی مغزشان استفاده کنند.
در این کتاب از مجموعهی آدمهای معمولی دنیا را تغییر میدهند، به زندگی بیلی جین کینگ نگاهی میاندازیم. رفتار خانوادهی حمایتگرش و تلاشهای خود او را میبینیم و شخصیت مقاوم و عدالتطلب او را بهتر میشناسیم. او در کلاس پنجم با ورزش جذاب تنیس آشنا میشود و در تمام طول زندگیاش تلاش میکند از طریق شهرتش در ورزش، صدایش را به گوش همهی مردم دنیا برساند؛ و او خواستهای نداشته جز برابری زنها و مردها در کل دنیا.
انتشارات پرتقال منتشر کرد:
خورشيد وسط آسمان است و داغ داغ. فكر كنم اين يعني الان وسط روز هستيم. احتمالا ساعت دوازده يا يك ظهر. به ساعتم نگاه مي كنم؛ توي خانه ساعت 12:20 شب است. ما سر ساعت 12 از خانه بيرون زديم و اين يعني فقط 20 دقيقه از آن موقع گذشته است. من حدود يك ساعت توي چاه بودم. پس يعني زمان اينجا از توي اسميت ويل سريع تر مي گذرد؛ شايد سه برابر سريع تر. مامان و بابا ساعت هفت صبح از خواب بيدار مي شوند. پس يعني ما شش ساعت و چهل دقيقه زمان اسميت ويلي فرصت داريم تا به خانه برويم. اگر اين زمان را ضرب در سه كنيم… مي شود بيست ساعت. ما بيست ساعت وقت داريم تا توي اين داستان بمانيم. كافي است، نه؟
خشم زیادی سینه ی کال را شکاف می داد. تامارا یک آدم غیرقابل اعتماد و وحشتناک بود. کال انتظار داشت که دوستانش از دستش عصبانی شوند، اما توقع نداشت به او خیانت کنند. رگه های آتشین درد پایش را فرا گرفت. کال سر خورد و دو زانو به زمین افتاد. او فقط برای یک لحظه آرزو کرد ای کاش دو پای سالم داشت و می توانست دردش را فراموش کند. برای به دست آوردن سلامتی پاهایش، حاضر بود چه کاری انجام دهد؟ حاضر بود آدم بکشد؟حاضر بود ستون امتیازات ارباب شرور را نادیده بگیرد؟
مایل می تواند به بقیه شوک الکتریکی وارد کند، تایلور ذهن افراد را میخواند و آنها را ریبوت میکند، گایلی یک آهنربای انسانی است، ابیگیل با استفاده از الکتریسیته درد را از انسان دور میکند... این شخصیتها به علاوهی چند نوجوان دیگر که هرکدام قدرت الکتریکی خاص خودشان را دارند، قهرمانهای مجموعهی «مایکل وی» هستند و باید با سازمانی که میخواهد از قدرت آنها برای اهداف شرورانه استفاده کند، مبارزه کنند. در این مسیر آنها با خطرات و اتفاقات غیرقابلپیشبینی بسیاری روبهرو میشوند و هرکدام با قدرت خاصشان موانع مختلف را از سر راه برمیدارند. «مایکل وی» مجموعهای است پر از فرازونشیب، ماجراجویی و رمزوراز برای نوجوانهایی که هیجان را دوست دارند.
فرانکی خیارشور لقبی است که مادر فرانکی به او داده است. او پسر بازیگوش و شیطون با قوه ی تخیل بالایی است که عاشق ماجراجویی است.
فرانکی که حس شلختگی اش گل کرده، در تمیز کردن اتاقش تنبلی می کند و اما زمانیکه مادرش به او می گوید مجبور نیست اتاقش را تمیز کند، او بسیار خوشحال می شود. این روند ادامه پیدا می کند تا زمانی که کنترل اوضاع از دستش در می رود؛ همه از او به خاطر کثیفی بیش از حد و شلختگی دوری می کنند.
و حالا فرانکی باید به فکر یک راه چاره باشد.
پیپ بارتلت به خاطر کمکی که به تک شاخ ها کرده از طرف صاحب یکی از آن ها دعوت شده تا به مدت یک هفته در خانه ی ساحلی لوکس او اقامت کند و بنابراین پیپ فرصتی پیدا می کند تا موجودات دریایی گوناگونی را ببیند. در همین سفر است که او با معمایی جدید هم رو به رو می شود معمایی که دیگران را حسابی می ترساند اما پیپ و توماس را علاقه مند می کند تا یک بار دیگر خودشان را به چالش بکشانند و از رمز و راز ماجرا سردرآورند.
حدس بزنید این بار کجاییم! آینهی جادویی من و برادرم، جونا (بهعلاوهی گربهمان، شازده) را به داستان موطلا و سه خرس فرستاده. خیلی باحال است! اینجا فرنی برای چشیدن داریم؛ همینطور صندلی برای نشستن و تخت برای چرت زدن! ولی موطلا حسابی به دردسر افتاده و اگر کمکش نکنیم، شاید تا ابد اینجا گیر بیفتیم.
توی این کتاب یک کتاب کوچک هست که تویش، یک کتاب کوچکتر هست...
مبارزه با هیولاها شغل مناسبی برای شاهزادههای صورتیپوش مودب و باوقار نیست. برای همین وقتی دردسری پیش میآید شاهزاده مانگولیا تبدیل به همزاد خود شاهزادهسیاهپوش میشود و با هیولاها می جنگد.