«گریلاک» نام بیمارستان متروکیست که پیشتر محل نگهداری و درمان کودکان و نوجوانان روانی بوده است؛ اما پس از مرگ مرموز چند بیمار جوان، به مکانی تاریک و ترسناک تبدیل شد و در دل جنگل پوسید. نیل و بری طی سفری ماجراجویانه به تیمارستان گریلاک، تصمیم گرفته اند به یاری روح ربکا بیایند تا راز قتل او و مادرش را برای همگان برملا کنند. تنها راهنمای آنها در شروع این مسیر، سرنخ رمزگونه ایست که ربکا در شعری که در سالنامه اش یاددداشت کرده، به آنها داده است. راز ربکا –دختر گریان- چیست؟ چه کسی ربکا و مادرش را به قتل رسانده؟ آیا نیل و بری میتوانند در برملا کردن راز قتل، به ربکا یاری برسانند و روح او را آرام کنند؟
کابوس زدگان
تیموتی جولای رازی دارد. و این راز او را کابوسزده کرده است. همکلاسیاش ابیگیل ترمنس هم مشکلی دارد؛ کابوسها تسخیرش میکنند... آن هم در بیداری!
این دو وقتی برای کار کلاسی همگروه میشوند، نمیدانند
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
«افسانهها یخ میزنند... بااینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالاً به قصهی ملکهی برفی آمدهایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاً شبیه فیلمش نیست. ملکهی برفی واقعاً بدجنس است و گربهی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی میکند. برای همین ما باید: يخ دوست پشمالویمان را آب کنیم. . سوار یک گوزن پرحرف بشویم. اسکی روی یخ یاد بگیریم. از دست دارو دستهی دزدها فرار کنیم. تازه اگر مراقب نباشیم... ممکن است یخ بزنیم!»
آمادهای که مغزت را حسابی به کار بیندازی و تفریح کنی و سرگرم شوی؟ پس این کتاب را باز کن! ماجراجوییهای جدید در انتظار تو است! سرگرمی، یادگیری و تقویت هوش! بشمارید، بخوانید، از هزارتوها رد شوید؛ تفاوت عکس ها را پیدا کنید و ده ها تمرین جذاب دیگر را کامل کنید.
«موریگان کرو» از نفرین مرگبارش گریخته و به کانون واندروس پیوسته است. کانون به او قول حمایت و رفاقت و تعلق مادامالعمر داده، با این وجود، آنطور که موریگان انتظار دارد از او استقبال نمیشود... موریگان یک واندراسمیت نادر است، اما به جای آنکه کانون کمکش کند تا قدرتش را دریابد، انگار از او میخواهد به هر قیمتی که شده توانایی مرموزش را سرکوب کند. علاوه بر این مشکلات، شهر جادویی نِوِرمور هم از مکانی امن و امان به سرعت تبدیل میشود به جایی پر از خطر. اعضای کانون ناپدید میشوند، کسی از دوستان تازهی موریگان، باج میخواهد و کاری میکند با موریگان چپ بیفتند. «ازرا اسکوآل»، آن مرد پلید، عزمش را جزم کرده تا با حیله و نیرنگ او را از کانون بیرون بکشد با این وعده که به موریگان بیاموزد که چطور از واندری که او را فرامیخواند و مقاومت در برابرش از همیشه سختتر شده، استفاده کند... آیا رویای موریگان برای فرار از زندگی نفرینشدهاش، به حقیقت خواهد پیوست؟
درباره ی کتاب آشوب مدام 2 (پرسش و پاسخ):
تاد هیویت، آخرین پسر باقیمانده در پرنتیستاون است؛ مستعمرهای کوچک در دنیای تازه که انسانها بهتازگی در آن ساکن شدهاند. پرنتیستاون شبیه شهرهای دیگر نیست. صدا شبیه میکروبی به جان آدمهای شهر میافتد و همه میتوانند فکرهای یکدیگر را بشنوند.
حالا تاد در هیون، که حالا اسمش را گذاشتهاند نیوپرنتیستاون، اسیر افراد شهردار شده اما جز نگرانی برای وایولا فکری در سر ندارد. تاد را همراه شهردار پیشین هیون، که لِجِر نام دارد، در برج ساعت شهر زندانی میکنند. لجر میگوید اهالی هیون داروی صدای ذهن را کشف کردند اما...
باز هم یک ماجراجویی دیگر!
این بار من و برادرم جونا در قصه ی مورد علاقه ی جونا فرود آمده ایم. بله! جک و لوبیای سحرآمیز! جونا از دیدن جک حسابی ذوق زده است و نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد. برای همین قسمتی از داستان را لو می دهد.
حالا ما باید این کارها را بکنیم:
• لوبیاهای سحرآمیز را پیدا کنیم و آنها را بکاریم.
• از ساقه ی لوبیا بالا برویم.
• با یک یا چند غول روبه رو شویم؟
اصلا هم ترس ندارد. شما هم با ما به قصر غول ها بیایید
وقتی که خرسی میجوید با دندوناش یه لقمه نون دید یه چیزی تو دهنش شل شده، میخوره
عاشق فضای باز و محیط بیرون از خانه هستی؟ طبیعت برایت مهم است؟ پس خیلی راحت میتوانی شغلی را پیدا کنی که طبیعت، دفتر کار تو باشد! میپرسی کدام شغلها؟ ما کمکت میکنیم! در این کتاب 25 شغل مختلف در فضای باز را معرفی کردهایم.
درباره دو خط شاهنامه از بیژن
اگر یک دوست پهلوان میخواهی که زرنگ باشد و خوششانس هم باشد و بادقت هم باشد و خوش اشتها هم باشد و داماد هم باشد پس این کتاب را بردار و بخوان. پهلوان بیژن سلام!
جورج و هرولد توی سالن مطالعه بودن که اون پیام وحشتناک رو از بلندگو ها شنیدن: «جورج بیرد و هرولد هاچینز، لطفا هرچه سریع تر خودتان را به دفتر مدیر معرفی کنید.»
هرولد با ناراحتی گفت: «ای وای. گرفتنمون!»
جورج گفت: «عمرا! یادت باشه، اتفاقی که دیروز افتاد تقصیر ما نبود! کار ما نبود، اتفاق بود!»
ولی آقای کراپ چندان موافق نبود.
مدت هاست که از حمله ی هیولاها به زمین می گذرد و بعد اتفاقات زیادی افتاده که هرکدام می توانند در این شرایط غیرعادی و عجیب و غریب باشند، مثلا اتفاقی که درست با شروع داستان هیولای کابوس رخ می دهد؛ در حالی که آخرین بچه های زمین در حال رقابت اند ناگهان از ایستگاه آتش نشانی صدای یک انسان به گوش می رسد و این بسیار دیوانه کننده است چون زمان زیادی است که بچه ها به غیر از صدای خودشان صدای هیچ انسان دیگری را نشنیده اند، شاید شرایط خطرناکی در انتظار جک و دوستانش است!
در مجموعه داستان ارواح قرن بیستم با این شخصیتها و بسیاری از شخصیتهای جذاب دیگر آشنا شوید:
ایموگینه جوان و زیباست و همهچیز را دربارهی فیلمهایی که تا به حال ساخته شده میداند. او مرده است؛ شبحِ افسانهای سالن سینمای رُزباد.
در بخشی از کتاب دو خط شاهنامه از رستم میخوانیم
چه کسی میتواند دُم اژدهای آتشین را گره بزند و فرار کند؟
اژدها نباش و بلند بگو:
رستم.
چه کسی میتواند ده تا دیو کوچولو را کوفتهقلقلی کند و قورت بدهد؟
کوفتهقلقلی نباش و بلند بگو رستم.
كال مي خواست جيغ بكشد. مي دانست كه بايد جيغ و داد كند، اما شوك و ترس نفسش را بريده بود. سايه مجددا حركت كرد و از پشت سنگ پر از پستي و بلندي سقف، پيچ و تابش باز شد. هرچه سر مي خورد و به خزه ي شب تاب نزديك تر مي شد، اميد واهي كال كه گمان مي كرد شايد آن سايه فقط بازي نور است، نااميدتر شد.
او يك عنصر هوايي بسيار بزرگ بود كه به سرعت حركت مي كرد و بعضي جاهايش اصلا شكل خاصي نداشت. شبيه يك مارماهي بسيار بزرگ از اعماق اقيانوس بود؛ البته اگر مارماهي ها در هر سمت بدن طويلشان دهان هاي بزرگ و پر از دنداني داشته باشند.
مارشلندزیها افسانهی ایکاباگ را نسلبهنسل و سینهبهسینه نقل کرده بودند و شهرت آن به همهجا و حتی تا شوویل هم رسیده بود. دیگر کسی نبود که این داستان را نشنیده باشد. طبیعتاً مثل همهی افسانهها، داستان بسته به راویِ آن کمی متفاوت نقل میشد. بااینهمه، موضوع همهی داستانها این بود که هیولایی در شمالیترین بخش این سرزمین در باتلاقی سیاه و معمولاً مهآلود که هیچ انسانی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت، زندگی میکرده. میگفتند خوراک هیولا کودکان و گوسفندان بودهاند. حتی بعضی وقتها، زنان و مردان بالغی هم که راه گم میکردند و در دل شب بیش از اندازه به باتلاق نزدیک میشدند، طعمهی هیولا میشدند...
کالم هانت که به دلیل اتهام قتل بهترین دوستش و داشتن روح شرورترین جادوگر قرن، در زندان جادوگران به سر میبرد، توسط دوستش تامارا از زندان فرار میکند اما دوباره گیر میافتد. در تلاش برای رهایی از جزیرهی حصر، استاد جوزف از کالم میخواهد تا از نیرو و قدرت سرکوبشدهاش استفاده کند و روح دوست عزیزش، آرون را به بدنش برگرداند. آرون نیز که دلتنگ دوست و رفیق صمیمیاش است، وسوسه میشود...
پیپ بارتلت به خاطر کمکی که به تک شاخ ها کرده از طرف صاحب یکی از آن ها دعوت شده تا به مدت یک هفته در خانه ی ساحلی لوکس او اقامت کند و بنابراین پیپ فرصتی پیدا می کند تا موجودات دریایی گوناگونی را ببیند. در همین سفر است که او با معمایی جدید هم رو به رو می شود معمایی که دیگران را حسابی می ترساند اما پیپ و توماس را علاقه مند می کند تا یک بار دیگر خودشان را به چالش بکشانند و از رمز و راز ماجرا سردرآورند.
درباره ی یک اسب تک شاخ خاص به نام سلطان ماکسیموس است که حتی پیپ بارتلت با توانایی ویژه خودش در برقراری ارتباط با حیوانات جادویی نمی تواند ارتباط خوبی با او برقرار کند، چون این تک شاخ خیلی حساس و ترسو است. پیپ قصد دارد با کمک دوستانش سلطان ماکسیموس را برای مسابقه بزرگ تک شاخ ها آماده کند، اما علاوه بر مشکلات مربوط به ماکسیموس اتفاقات بد دیگری می افتد که همه چیز را سخت می کند و اگر جلوی آن ها گرفته نشود می تواند پیپ و دوستانش را هم به دردسر بیاندازد.
در جلد اول مجموعهی سرقت داستان از این قرار است که شبی مهآلود در آمستردام مردی از روی پیادهروی خیس پشتبام سقوط میکند. او، آلفی مککویین، سارق بدنامی است که عین گربه از درودیوار خانهها بالا میرود. آلفی در اثر اتفاقی میمیرد اما قبل از مرگ تمام توانش را به کار میبندد تا حرف آخرش را به پسر نوجوانش، مارچ، بگوید. مارچ میفهمد خواهر دوقلویی دارد که هرگز از وجودش خبر نداشته است. پلیس او و خواهرش را به بدترین یتیمخانهی جهان میفرستد. اما این پایان داستان نیست.
مارچ و جولز از اینکه مدام تحتفشار باشند، خسته شدهاند. آنها زیروبم کار پدرشان را میدانند. یک سرقت درستوحسابی کافی است تا مثل ثروتمندها زندگی کنند؛ چیزی که اکثر بچهها حتی خوابش را هم نمیبینند.
در شبی سرد و برفی، آیریس رز در دل جنگل نقش فرشتهای برفی بر روی زمین میاندازد و با این کار سنگقبری قدیمی پیدا میکند. او ناخواسته روح دخترکی همسنوسال خودش را احضار میکند که میخواهد فراموش نشود. آیریس به همراه دوست صمیمیاش، دنیل، آن منطقه را جستوجو میکنند و متوجه می شوند چیزی که پیدا کردهاند، قبرستانی است متروک و فراموششده که فقط مختص سیاهپوستها بوده.
آیا این دو دوست میتوانند قبر این روح را بازسازی کنند و در نهایت توجه و احترام را به روح آن دخترک و تمام کسانی که در آن قبرستان مدفون شدهاند، بازگردانند؟
اینبار آینهی جادویی، من و داداشم را انداخت توی داستان سیندرلا، ولی از شانس بد، چون سیندرلا پایش شکسته و حسابی ورم کرده، نمیتواند کفش شیشهای را بپوشد؛ خب اینجوری هم که دیگر شاهزاده متوجه نمیشود سیندرلا دختر رویاهایش است. همهاش هم تقصیر ماست! ما دو تا باید قبل از اینکه ساعت دوازده بشود، برای کمک به سیندرلا راهحلی پیدا کنیم؛ وگرنه قصهی سیندرلا هیچوقت به خوبی و خوشی به آخر نمیرسد!
در این کتاب از مجموعهی آدمهای معمولی دنیا را تغییر میدهند، به زندگی ماری کوری نگاهی میاندازیم. دانشمند بودن در قرن نوزدهم میلادی برای زنان کار آسانی نبود و موانع زیادی سر راهشان قرار داشت. ماری کوری هم از این قاعده مستنثنا نبود؛ اما راستش را بخواهید، هیچچیزی نمیتوانست برای او، علاقهاش به علم و اشتیاقش برای یادگیری مانعی ایجاد کند. ماری کوری از کودکی تلاش کرد و در نهایت به آنچه که میخواست رسید!
داستاني پركشش و ماجراجويانه درباره ي يكي از دانش آموزان مدرسه ي جاسوسي به نام بن كه در تعطيلات زمستاني به عنوان مامور مخفي، به مدرسه ي آموزش اسكي فرستاده مي شود، او بايد از طريق دوستي با جسيكا از عمليات مشت طلايي پدرش سر دربياورد. مردك چيني ترسناك كه هر آدم مشكوكي را با بي رحمي به قتل مي رساند، بيش از همه به اطرافيان تك دخترش شك مي كند. آيا بن مي تواند بدون جلب توجه لئو شنگ به جسيكا نزديك شود؟