دوغدو 2 (پدربزرگ و غول های عاشق)
عزیز تکانی به خودش میدهد. عصایش را جلوی صورت غول میگیرد و میگوید: «تو کی هستی؟ اینجا توی خانهی من چه کار میکنی؟»
دوغدو هر چه فکر میکند یادش نمیآید قبلاً هم آن عصا را دست عزیز دیده باشد. غول چیزی نمیگوید. همینطور ایستاده و به نوک عصا خیره شده است. عزیز عصا را پایین میآورد و اینبار با صدای بلندتری میپرسد: «تو کی هستی؟ اینجا در خانهی من چه کار داری؟»
دوغدو برای سبزهی سفرهی هفتسین نخود خیس میکند، اما یکی از نخودها گم میشود و بقیه را عزیز در باغچه میکارد. فردا صبح از نخودها یک درخت بزرگ میروید که لحظهبهلحظه هم بزرگتر میشود. شاخهها عزیز و دوغدو را به زمانهای گذشته میبرند و چه رازها که برایشان برملا نمیکنند. راز پدر و مادر دوغدو، راز پدربزرگ و عزیز و این وسط پای غولهای عاشق هم به خانهشان باز شده و چه ماجراها که پشتسرهم اتفاق نمیافتد.