تری و اندی برای ما از خانه درختی سیزدهطبقهشان میگویند. توی هر طبقه کلی خبر و ماجراست. حوضچهی کوسههای آدمخوار، آزمایشگاه مخفی زیرزمینی، رصدخانه و منجنیق غولپیکر، مسیر گندهی بولینگ، استخری که میشود داخلش را دید و کلی چیزهای باحال دیگر.
داستان های خانه درختی 6 (خانه درختی 78 طبقه)
میگویم: «آخه نمیتونید بدون من این فیلم رو بسازید! من هم اون جا بودم، من هم توی داستانم!»آقای غولتصویر میگوید: «ما هم نمیخواهیم بدون تو بسازیمش، مل گیبون رو آوردیم تا نقش تو رو بازی کنه.»میگویم: «مل گیبسون؟ واسه نقش من یهذره پیره، نیست؟»آقای غولتصویر میگوید: «مل گیبسون نه، مل گیبون! ببین، اینهاش!»میگویم: «ولی این که میمونه!»آقای غولتصویر میگوید: «نه، میمون نیست، گیبونه ... نژادش فرق داره! یکی ازجذابترین موجودات اولیهای که جدیداً توی سینما گل کرده. دستمزدش هم به بادوم حساب میشه!»...
یک کارگردان غول هالیوودی (یعنی خیلی خفن) به اسم آقای غولتصویر قرار است فیلم خانهدرختی را بسازد.
آقای غولتصویر عاشق تری میشود و تری ستارهی فیلم میشود و کسی اندی را تحویل نمیگیرد. اندی سر خودش را گرم میکند و چه دردسرها که درست نمیکند تا فیلم ساخته میشود اما...
از همین نویسنده
اندی و تری خانه درختی سیزدهطبقهی باحالشان را بیستوشش طبقه کردهاند. پیست ماشینبرقی اضافه کردهاند، مسیر اسکیت با یک گودال کروکودیل زیرش، استادیوم گِلبازی، اتاقک ضد جاذبه، دریاچهی یخی برای پاتیناژ با پنگوئنهای پاتیناژکار واقعی و کلی طبقهی باحال دیگر.
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
تری میگوید: «مگه چیِ امروز مهمه؟»
میگویم: «من هم میخوام همین رو بهم بگی!»
تری لحظهای فکر میکند و میگوید: «روز عوضکردن زیرپوشه؟» میگویم: «اون که هر روزه!»
میگوید: «روز شستن زیرپوشه؟»
ـ نه!
ـ روز زیرپوشت رو بذار روی کلهته؟
ـ همچین روزی نداریم!
تری میگوید: «آره، می دونم.» ریزریز می خندد.
ـ ولی اگه داشتیم باحال می شد، نه؟
سلام. اسم من «اندی» است.
این هم «تری»، دوستم است.
ما توی یک درخت زندگی میکنیم.
خب، منظورم از درخت، یک خانهدرختی است. تازه وقتی میگویم خانهدرختی، منظورم یکی از آن قدیمیهایش نیست. یک 65 طبقهاش است!
(خانهدرختی ما قبلا 52 طبقه بود ولی ما 13 طبقهی دیگر رویش ساختیم.)
خب، معطل چی هستید؟
بپرید بالا!
...اندی میگوید: «من هم همینطور. شرط میبندم الان خیلی باهوشترتر از تواَم!»تری میگوید: «حرفش رو هم نزن! من یه میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»اندی میگوید: «عمراً! چون من یه تریلیارد میلیارد میلیون برابر باهوشترتر از توام!»تری میگوید: «نهخیر. نیستی! من یه ییلیون زیلیون ویلیون تریلیون... (خمیازه) اسپیلیون کوییلیون فریلیون... (خمیازه، خمیازه) بیلیون میلیون... (خمیازه، خمیازه، خمیازه) خریلیپونففففففففففففف...»آلیس میگوید: «نگاه! تری وسط حرفزدن خوابش برد!»آلبرت میگوید: «اندی هم ...
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
صدای بلندی همهجا میپیچد.
«پلیسِ داستان اینجاست، زود در رو باز کنین! به ما دربارهی یه داستان احمقانهی نقطهای گزارش دادهان که با پایانبندیِ غیرقانونیِ «همهچی خواب بود» تموم میشه، توی همین خونهدرختی! شما مظنون اصلی هستین و مقاومت بیفایدهست! ما درختتون رو محاصره کردیم!»
سایر کتاب های همین ناشر
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
پارمیدا خَم شد و توی چاه را نگاه کرد. دستی از پشت هُلش داد. پارمیدا با سر توی چاه افتاد. درِ چاه بسته شد. پارمیدا دستوپازنان سقوط کرد و افتاد توی آبِ سردی که تهِ چاه بود و با سر رفت زیرِ آب و بیرون آمد. تمام تنش از ترس و سرما میلرزید.
یکدفعه دستی مچ پایش را گرفت. پارمیدا وحشتزده پایش را کنار کشید و عقبعقب رفت و به دیوارهی گِلی چاه چسبید. آب قُلقُلی کرد و جسد دختری با موهای بلند و سیاه بیرون آمد. صورت دختر کبود شده بود و شکمش باد کرده بود.
همه فکر میکنند من عجیب و غریبم، حتی مامان. هر چند مامان به روی خودش نمیآورد. بچه های مدرسه همیشه از من دوری میکنند. بیشتر زنگ های تفریح برای خودم تنهایی میچرخم. بقیه چیزها را طوری که من میبینم، نمیبینند. من بیشتر وقتها توی هَپَروتم. درست نمیفهمم چرا، اما توی کلهام بچهای هست که شبیه بچههای دیگر نیست.
دربارهی داسی دایناسی 7 (ابر فیلی)
داسيدايناسي سبز کوچولو ميخواهد براي خالهاش يک نقاشي بکشد. يک ابر سفيد در آسمان ديده که شبيه بزغاله است. آيا داسيدايناسي نقاشي قشنگش را ميکشد؟ با مداد سفيد بايد چهجوري روي کاغذ سفيد ابر کشيد؟
فرمانده تروئنوس با تمرکز تمام توی دفترش در کلانتری کار میکند. اما یکدفعه صدای فریاد وحشتناکی را میشنود، چیزی در حد یک انفجار هستهای. - وااااااااااااااااااااااااای! این وحشتناک است!فرمانده دست پاچه میشود و به شکل مسخرهای از روی صندلیاش میافتد. تیز از اتاقش بیرون میآید و به سمت صدا میدود.صدا میگوید:- این راستیراستی غمانگیز است! جیغ و فریاد از بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت میآید. فرمانده تروئنوس با شتاب وارد اتاق میشود.- چی شده کارآگاه؟ اتفاق بدی افتاده؟- بدتر از این حرفه...
خانمِ پترسون گفت اگر بهجای این کارها روی مسئلهی ریاضیمان فکر نکنم، آخرش وقتی بزرگ شدم بهجای آنکه معلم، دکتر یا پرستار بشوم، یک دلقک از آب درمیآیم.
اما من گفتم نهخیر! من نه میخواهم دلقک بشوم، نه معلم، نه دکتر و نه پرستار. من دلم میخواهد سریعترین اسکیتبازِ دنیا بشوم. آخر من عاشقِ این هستم که با سرعت اسکیتبازی کنم.
یدانم بیشتر اوقات دیهگو خودش مقصر است. بس که هربار سرش جایی گرم است و دائم شیطنت میکند. اما وقتی خشم فریدا را میبینم و احساس میکنم با این خشم میتواند دودمان دیهگو را به باد بدهد، مجبور میشوم برای نجات جان آن مرد بیچاره از دروغ مایه بگذارم. مرد بیچارهای که اصلا نباید دلت برایش بسوزد. فریدا از او هم بدتر است و برای او که اصلا نباید دلت بسوزد. حتی وقتهایی که روی صورت نقاشیهایش قطرههای درشت اشک را نقاشی میکند، انگار دارد توی صورتت داد میزند: « حق نداری برای من دلسوزی کنی! فقط میت...
اتولین و سسیلی غذای مخصوص لاکپشت را که آقای مانرو آورده بود، به لاکپشتها دادند. سسیلی داستان باحالی برای اتولین تعریف کرد. داستان دربارهی پسری بود با پاهای گنده. آنقدر گنده که ازشان برای سایهبان استفاده میکرد.
در بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت، آرامش حکمفرماست. کارآگاه سیتو دانشنامهی کارآگاههای بزرگ را میخواند که در آن عجیبترین پروندههای مشهورترین کارآگاهها را نوشتهاند. یک روز هم کسی داستانهای کارآگاه سیتو را در این کتاب مینویسد.
سروان چینمیادو با یک جورچین چینی ور میرود.
- کارآگاه! میخواهی توی چفت کردن تکههای این جورچین کمکم کنی؟
- نه، ممنون. الان فقط میخواهم دندانهایم را روی یک املت سیبزمینی چفت کنم.
اما در کلانتری مرکزی، آرامش هیچوقت خیلی طول نمیکشد.
اندی و تری 13 طبقهی جدید به خانهدرختیشان اضافه کردهاند؛ این بار دیگر خانهشان خیلی بالا رفته!!! با یک دمندهی حبابصابونی، یک ماشین قاپنده (که میتواند هرچیزی را از هرجایی بقاپد)، یک طبقهی وقتتلفکنی، یک کارخانهی دستمالتوالت (چون هرچقدر دستمالتوالت داشته باشی، باز هم کم است)، یک طبقه برای پاهای دراز، یک مرکز مشاهدات فرازمینی، و بهترین کتابفروشی دنیا که واقع در یک خانهدرختیِ واقع در یک جنگلِ واقع در یک کتاب است!
داسی دایناسی 1 (شیر آب شرشری)
داسیدایناسیِ سبزِ کوچولو میخواهد گلها و گلدانها را آب بدهد. اما به هر گلدان باید چقدر آب داد؟ شیرِ آب شُرشُری را باید چقدر باز کرد؟ داسیدایناسی در این داستان یاد میگیرد که آب چقدر مهم است و باید از آن چهجوری استفاده کرد.
اولین زنگ تفریح سال، وقت جوابدادن به خیلی از سؤالهاست:
کی باحالترین شلوارجین را پوشیده؟ (توی مدرسه لباس یکشکل نمیپوشیم.)
کی آلبوم کامل عکسبرگردانهای لیگ فوتبال را دارد؟ (امسال هیچکس.)
کی تابستان را باحالتر از همه گذرانده؟ (قبلاً همیشه تونی بود، ولی امسال نتوانسته بود هیچ سفر هیجانانگیزی برود، چون اوضاع کارخانهی چیپس پدرش خوب نبود و داشت میبست.)
ولی امسال هیچکدام از اینها اهمیتی نداشت.
امسال فقط دربارهی یک چیز صحبت میکردیم. دانشآموز تازهوارد، وائو.
استن آخرین پشمکی را که به انگشتش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
استن از پلهی کاروان که بالا میرفت، برقی طلایی به چشمش خورد. برق ماهیهای طلایی بود. همه در یک ردیف از قلاب آویزان بودند. سیزده تا ماهی طلایی ریزهمیزه. هرکدام توی یک کیسهی پلاستیک کوچولو زیر نور آفتاب شنا میکردند...
جوندهها همدیگر را هل میدادند و کنار میزدند. وایسادم عقب. بله! من هم دوست داشتم جان عزیزم را بردارم و بزنم به چاک. ولی نمیخواستم زیر دستوپنجهی جمعیت لِه شوم و کنسرو موش بیرون بیایم.همان لحظه پیرزنی که پنجهی نوهاش را گرفته بود، با ناراحتی جیر زد: «الانه که گربههه همهمون رو یه لقمهی چپ کنه!» نوهی کوچولویش جیر کشید: «بیا بریم مامانبزرگ.» ولی پیرزنِ بینوا از وحشت خشکش زده بود. فوری پنجهی پیرزن را گرفتم و جیر زدم: «نگران نباشین بانو! همهچی درست میشه.» نوهاش را بغل کردم و هر دویشان ...
مشقهایت را بنویس! اتاقت را جمعو جور کن! سبزی بخور! …
هر قدر سبکسنگین میکنم، راه دیگری به ذهنم نمیرسد: مامانم را میفروشم!
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...
ای داد و هوااار! آخرِ این هفته جشن پنجاهمین سالگرد ازدواج است. قرار است همهی فامیل توی یک قلعهی قدیمی در اشترولنشتاین توی فیزلگو جمع شوند و جشن بگیرند. بابا یک عالمه برنامهی اجقوجق ریخته؛ شکار گنج، گردش علمی و قایقرانی. ولی از همه بدتر، برنامهی آوازخواندن من و برادرهای خلوچلم است، آنهم جلوی همه!
حتماً مثل همیشه سوژهی پسرعموی بدجنسممیشویم و حسابی مسخرهمان میکند. البته خوشبختانه قراراست دو تا دخترعمهام را برای اولین بار ببینم؛ امیلیا و اولیویا از استرالیا! کسی چه میداند، شاید با آمدن آنها خیلی خوش بگذرد...
باز هم یک عالمه دردسرهای لوتایی که آدم را از خنده رودهبر میکند. این بار با صفحههای بیشتر، پر از جشن و شادی!
«ما از همان جنسی هستیم که رؤیاها از آن ساخته شدهاند.»
یکی از مشهورترین رمانهای فلسفی، فانتزی و علمی-تخیلی تاریخ ادبیات
برندهی مدال نیوبری در سال ۱۹۶۳
مگ و برادر کوچکش، چارلز والاس، همچنین دوست جدیدشان، کالوین، در شهر کوچک و زیبایی زندگی میکنند. زندگی سادهای شبیه به هر زندگی روزمرهی دیگر، با شادیها و غصههای معمولی. تا اینکه...
کارآگاه سیتوی معروف در دفتر کارش در کلانتری مرکزی شهر است و مجموعهی ذرهبینهایش را نگاه میکند. سروان چینمیادو هم با چشمهای بسته روی زمین نشسته.
- میشود بگویی آنجا روی زمین چه کار میکنی سروان؟
- دارم مدیتیشن میکنم.
- مدیتیشن؟ مدیتیشن دیگر چیه؟
- یک چیزی است مثل فکر کردن با چشمهای بسته.
- من هنوز نتوانستم آن ماجرای نیمرو خوردن با چاپستیک را هضم کنم، ولی این یکی دیگر واقعاً شاهکار است!
در باز میشود و کلهی گندهی فرمانده تروئنوس، مثل همیشه بداخلاق، ظاهر میشود.
بفرمایید!
این هم از قسمت ششم سریال چهار سابقهدار!
یعنی این آخرِ ماجراست؟ کسی چه میدونه؟ شاید هم باشه! فکر میکنی اصلاً این قسمت خندهدار هست؟
شک نکنید که از خنده منفجر میشید! میتِرِکید!
رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از سؤالهای بزرگ و گیجکننده پر بود، ولی الان نگرانیهای بزرگتری داشت. وقتی نگاهش روی لبههای تاریک خیابان میچرخید، طلسمآویز باستانیاش را در کنار پوستش حس میکرد که گرم میشود. این یک هشدار بود...
تو ای فرزند نابخرد که پدرت را جدی و باوقار میدانی، داستان این سه پدر را بخوان تا دریابی پدران هنگام نوجوانی چگونه بودهاند. من به خود، به همعصران و به نسلهای آینده دِینی دارم که باید آن را با نوشتن زندگینامهی دوران جوانیام که سرشار است از ماجراهای خارقالعاده، ادا کنم. اطمینان دارم که بسیاری با خواندن آن، متفکرانه پوزهشان را بالا گرفته و به فریاد خواهند گفت: «آفرین بر ترول جوان!» و یا «به این میگن زندگی!» در پایان میخواهم از کسانی که در تبدیلِ زندگی من به یک شاهکار هنری نقشی داشتهان...
انریک یک حلقهی خالی را روی صفحهی گَردان دیگر دستگاه گذاشته و سر فیلم را تویش مهار کرده بود. بعد دکمهای را فشار داد و حلقههای فیلم شروع به چرخش کردند. روی صفحهی نمایشگر، همان شمارش معکوسی بود که راب و مینا توی سالن سینما هم دیده بودند، اما بعد از آن، اسم و مشخصات یک فیلم قدیمی به نمایش درآمد. موسیقی پسزمینهی فیلم، آهنگی غمانگیز بود که از بلندگوی دستگاه پخش شد.
انریک گفت: «قتلهای خیابان مورگ.»
مادرم روی سکو کاری جز دادوفریاد نمیکرد.
تقریباً از همان دقیقهی اول گیر داد به پدر کامونیاس:
«کیکه! چطور این بچه را گذاشتهای یارگیری نفربهنفر کند؟ میبینی که نا ندارد.»
«کیکه! اینقدر به داور اعتراض نکن. اخراجت میکند ها!»
«کیکه! بالاغیرتاً النا را بفرست تو. این دخترجدیده توی هپروت سِیر میکند!»
«کیکه! دفاع خطی بچین ارواح جدت!»
نمیدانم حق با او بود یا نه، ولی آدم دلش میخواست بهش بگوید «ساکت».