کتاب افسانه های شیرین دنیا 6-کتاب پرتقالی - روزی روزگاری سرزمینی وجود داشت که رودهای آن عمیق تر و جنگل هایش بزرگ تر از هر جای دیگر دنیا بود. کمتر کسی می توانست وارد آن جا بشود. چون آن سرزمین متعلق به حیوانات وحشی بود و آن ها با عجیب ترین بازی های دنیا خود را سرگرم می کردند. درختان بزرگ جنگل با شاخه هایی که پر از شکوفه های زرد و سفید بودند، به یکدیگر زنجیر شده بودند و بهترین مخفیگاه برای میمون ها بودند تا از چشم بقیه پنهان بمانند. اگر زمانی یوزپلنگ یا فیل از آن جا عبور می کرد، میمون ها بر پشت آن ها می پریدند . سواری می کردند و پس از این که خسته می شدند، خود را به پیچک هایی که در همه جای جنگل وجود داشت می آویختند و تاب می خوردند و...
اسپايك درحالي كه مي جنگيد، حباب از آب شش هايش خارج مي شد. ريوت واق واق كرد و از جا پريد و با پوزه اش ضربه اي به يكي از تيزدندان ها زد و آن را دور كرد. تيزدندان بزرگ تر از ماهي هايي بود كه سگ رباتي تاكنون گرفته بود، اما ريوت دست كم مي توانست حواسش را پرت كند. تيزدندان چرخيد و به دنبال زاويه ي مناسبي براي حمله گشت. ريوت دوباره حمله كرد. سرش را پايين برد و با جمجمه ي فلزي اش به يكي ديگر از ماهي ها كه اسپايك را گرفته بود، ضربه زد. ماهي غول پيكر از درد ناله اي كرد و آرواره اش را شل كرد. همين كافي بود تا اسپايك بتواند با حركتي تند خود را آزاد كند. بله! حالا فقط بايد فرار مي كردند… .