زندگی به سبک آنی
سایر کتاب های همین ناشر
یک دوست جدید زندی!
زک یک روز که مدرسه میرود، شوکه میشود. یک نفر روی صندلیاش نشسته است. این همکلاسی جدید به اسم ال، بزرگ و بنفش است و پنجتا چشم دارد! زک فکر میکند هیولاست و میترسد. ولی خیلی زود متوجه میشود این «هیولا»، نهتنها مهربان و بامحبت است، بلکه از خیلی جهات هم شبیه خودش است! زگ یاد میگیرد اینکه ال قیافهی متفاوتی دارد، دلیل نمیشود که عجیب و ترسناک هم باشد
«دلبر ما واقعاً دلبر است؟ از وقتیکه آینهی جادویی خاطرات برادرم جونا را پاککرده، او باورش نمیشود که ما چند بار به داستانهای مختلف سفرکردهایم. برای همین وقتی آینه ما را میبلعد و با خودش به سرزمین قصهها میبرد، نفس راحتی میکشم. این بار ما به داستان دیو و دلبر میرویم. هورا! یا شاید هم نه هورا! چون وقتی جونا یک گل رز از باغ دیو میچیند، داستان را خراب میکند. دیو که حسابی عصبانی شده، جونا را بهجای دلبر گروگان میگیرد. ولی اگر دیو، دلبر را نبیند و بهش علاقهمند نشود، طلسمش هیچوقت باطل نخواهد شد و جونا تا ابد توی قصر زندانی میماند. حالا من باید این کارها را بکنم: و دلبر را پیدا کنم. .
خانوادهی کِلی، در شهر کوچک ماریویل در کارولینای شمالی زندگی میکنند و مثل اکثر مردم شهر به کار کشاورزی و مزرعهداری مشغولند.سوزانه، مادر دِلا به بیماری اسکیزوفرنی و وسواس دچار است. با فوت پدر سوزانه این بیماری تشدید و منجر به بستریشدن سوزانه میشود، ولی بعد از آن دوباره با تجویز داروهای متفاوت بیماری کنترل میشود تا اینکه با تولد مایلی، فرزند کوچک خانواده، بیماری سوزانه دوباره شدت میگیرد تا جایی که داروها دیگر تأثیری ندارند و سوزانه چند ماهی نیز از مصرف آنها سر باز میزند. سوزانه رفتارهای عجیبی از خود نشان میدهد و این تازه آغاز ماجراست...
"بچه ها از راه رسیدند. آنقدر زیاد بودند که مدرسه حتی فکرش را هم نمیکرد. آنها همه جا سرک کشیدن. در همه اتاقها و کمدهای مدرسه را باز و بسته کردند. از آبخوریهایشان آب خوردند و با وسایل ورزشیاش بازی کردند. مدرسه با خودش فکر کرد؛ پس اینها به این درد میخورند. چند تا از بچههای بزرگتر کنار حصار پشت مدرسه جمع شدند و قیافههای بیحوصله شان را نشان هم دادند. یکی گفت اینجا جای مزخرفی است! نفس مدرسه بند آمد. یکی دیگر که موهایش پف کرده بود و هر دوستش را قبول داشت در آمد که: "از مدرسه متنفرم" حال مدرسه گرفته شد..."
«یک شب فاصله» داستانی خیرهکننده، قدرتمند و پر از تعلیق از زمان ساخت دیوار برلین و تقسیم آلمان به نیمهی غربی و شرقی است. این کتاب زندگی و ماجرای گرتای 12 سالهی شجاع و باهوش را که تلاش میکند از زندگی دشوارش به جایی بهتر فرار کند، تعریف میکند. اما آنچه در پس این داستان عمیق وجود دارد، مفاهیم ارزشمندی چون شجاعت، شهامت، آزادی، مبارزه با بیعدالتی و وفاداری است. این داستان علاوه بر اینکه اطلاعات تاریخی به نوجوانان ارائه میدهد، این سؤال را در ذهنشان ایجاد میکند که ماهیت اصلی درستی و نادرستی، حق و ناحق، عدالت و بیعدالتی چیست. این کتاب جوایز متعددی را از آن خود کرده است.
درباره ی کتاب آخرین نوادگان ردینگ 2 (اهریمن در مغاک):
پراسپر حالا تنها عضو غیرعادی خاندان موفق و ثروتمند ردینگ است. او ناخواسته بهخاطر عهدی که کسی در اجدادش با اهریمنها بسته، در میانهی کشمکش سیصدسالهی خاندانش و الستور گرفتار شده. الستور همان اهریمن متکبریست که درون بدن پراسپر اسیر شده؛ شاهزادهی قلمروی سوم. پراسپر بعد از افشای هویت واقعی دوست جدیدش نل، مجبور میشود قراردادی با اهریمن ببندد و از او کمک بگیرد تا وارد قلمروی اهریمنان شود و خواهرش را از دست خواهر شیطان صفت الستور نجات دهد. اما این قلمرو دیگر حتی برای الستور هم آشنا نیست. با شدیدتر شدن جدال بر سر مرگ و زندگی، اتفاقهای عجیبتری در انتظار پسر نوجوان و اهریمن باستانی است که سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر میدهد...
در زندگی ام همه می گفتند من متفاوت هستم.
می گفتند هیچ وقت نمی توانم معمولی باشم.
اما واقعیت این است که چیزی به اسم زندگی معمولی وجود ندارد.
هر کدام از ما مثل گلی هستیم که باید بهش آب برسد.
هر کدام از ما پر از توانمندی هستیم.
و هرکدام از ما می توانیم از پس مانع ها بربیاییم.
جناب نارنجی همراه با فرزندش نارنجک زندگی میکند. آنها با اینکه شبیه انسانها هستند اما انسان نیستند. جناب نارنجی در زمان و جای مشخصی زندگی نمیکند. گویا اجداد او سالها پیش، از نارنجستان به سرزمینهای دیگر کوچ کردهاند. در این کمیکاستریپ 87 بخش را بدون ترتیب خاصی میبینیم و میخوانیم که جناب نارنجی از فکرها و اتفاقات به نظر ساده روزمرهاش تعریف میکند. او ما را میخنداند و گاهی بلانسبت مجبورمان میکند لابلای خندهها، کمی هم فکر کنیم.
لویی یک فیل قهرمان است که بهتازگی از تنهایی بازی کردن خسته شده. آخر چطور میشود تنهایی دنبالبازی یا الاکلنگبازی کند؟ این اواخر پدرش به او گفته که یک خواهر یا برادر برای لویی در راه دارند و خانوادهشان قرار است بزرگ شود. اما لویی مطمئن نیست که دقیقاً باید خوشحال باشد یا نگران. نکند دیگر خانهشان برای لویی جا نداشته باشد یا مادر و پدرش دیگر توجهی به او نکنند؟ این تغییر بزرگ برای لویی کمی ترسناک است و با خودش میگوید من فقط به چیزهایی که برایم آشناست عادت کردهام اما بعد دوباره با خودش فکر میکند این هم مانند یکی از تمام ماجراجوییهاییست که قهرمانانه با شنلش انجام داده...
«شاهدخت سیلی»، «لایلا» و «رالف»، از تکههای قصر، یک کشتی عظیم ساختهاند و آمادهاند تا سفر شگفتانگیزشان را آغاز کنند. اما کشتی خودبهخود به سمت آبهایی میرود که کشفنشدهاند. سیلی و خواهرش، امیدوارند که کشتی به سرزمینهایی روانه شود که روزگاری اسبهای تکشاخ در آن زندگی میکردند. اما سفر طولانیتر میشود و کشتی به مقصدی نمیرسد. آذوقهشان رو به اتمام است و کمکم نگران میشوند. آیا میتوانند همانگونه که به قصر اعتماد داشتند به این کشتی نیز اعتماد کنند؟
كال مي خواست جيغ بكشد. مي دانست كه بايد جيغ و داد كند، اما شوك و ترس نفسش را بريده بود. سايه مجددا حركت كرد و از پشت سنگ پر از پستي و بلندي سقف، پيچ و تابش باز شد. هرچه سر مي خورد و به خزه ي شب تاب نزديك تر مي شد، اميد واهي كال كه گمان مي كرد شايد آن سايه فقط بازي نور است، نااميدتر شد.
او يك عنصر هوايي بسيار بزرگ بود كه به سرعت حركت مي كرد و بعضي جاهايش اصلا شكل خاصي نداشت. شبيه يك مارماهي بسيار بزرگ از اعماق اقيانوس بود؛ البته اگر مارماهي ها در هر سمت بدن طويلشان دهان هاي بزرگ و پر از دنداني داشته باشند.
در جلد اول مجموعهی سرقت داستان از این قرار است که شبی مهآلود در آمستردام مردی از روی پیادهروی خیس پشتبام سقوط میکند. او، آلفی مککویین، سارق بدنامی است که عین گربه از درودیوار خانهها بالا میرود. آلفی در اثر اتفاقی میمیرد اما قبل از مرگ تمام توانش را به کار میبندد تا حرف آخرش را به پسر نوجوانش، مارچ، بگوید. مارچ میفهمد خواهر دوقلویی دارد که هرگز از وجودش خبر نداشته است. پلیس او و خواهرش را به بدترین یتیمخانهی جهان میفرستد. اما این پایان داستان نیست.
مارچ و جولز از اینکه مدام تحتفشار باشند، خسته شدهاند. آنها زیروبم کار پدرشان را میدانند. یک سرقت درستوحسابی کافی است تا مثل ثروتمندها زندگی کنند؛ چیزی که اکثر بچهها حتی خوابش را هم نمیبینند.
در اين داستان ايبي و برادرش جونا از طريق آينه جادويي زيرزمين خانه شان وارد قصه ي علاء الدين مي شوند. آن ها به گفته ي جادوگر شرور براي پيدا كردن چراغ جادو، شكستن طلسم ماري رز، برآورده كردن آرزوي علاءالدين و بازگشت به خانه وارد غار مي شوند، اما ايبي با آزاد كردن اشتباهي غول تمام نقشه هايشان را به هم مي ريزد. اكنون بچه ها بايد براي رسيدن به خواسته هايشان ماجراهاي مهيج و شگفت آوري را پشت سر بگذارند.
مایل می تواند به بقیه شوک الکتریکی وارد کند، تایلور ذهن افراد را میخواند و آنها را ریبوت میکند، گایلی یک آهنربای انسانی است، ابیگیل با استفاده از الکتریسیته درد را از انسان دور میکند... این شخصیتها به علاوهی چند نوجوان دیگر که هرکدام قدرت الکتریکی خاص خودشان را دارند، قهرمانهای مجموعهی «مایکل وی» هستند و باید با سازمانی که میخواهد از قدرت آنها برای اهداف شرورانه استفاده کند، مبارزه کنند. در این مسیر آنها با خطرات و اتفاقات غیرقابلپیشبینی بسیاری روبهرو میشوند و هرکدام با قدرت خاصشان موانع مختلف را از سر راه برمیدارند. «مایکل وی» مجموعهای است پر از فرازونشیب، ماجراجویی و رمزوراز برای نوجوانهایی که هیجان را دوست دارند.
این کتاب داستان پسربچه ای با خیالات قوی را در خود جای داده است که حالا با غول قدرتمند ریاضی روبه رو شده است و باید خودش را برای مبارزه با اعداد و ارقام در سرزمین ریاضی آباد آماده کند تا بتواند هیولاهای عددی را شکست بدهد و در آزمون ریاضی اش موفق شود، آزمونی که یکبار هیولاهای عددی و از دست رفتن پاک کنش باعث شکست خوردنش در آن شده است.
حتماً این بازی را میشناسی. حالا برای اینکه بدانی قصهاش
از کجا شروع شد، افسانهی این سه جنگجو را بخوان
سنگی کاغذی قیچی
کالم هانت که به دلیل اتهام قتل بهترین دوستش و داشتن روح شرورترین جادوگر قرن، در زندان جادوگران به سر میبرد، توسط دوستش تامارا از زندان فرار میکند اما دوباره گیر میافتد. در تلاش برای رهایی از جزیرهی حصر، استاد جوزف از کالم میخواهد تا از نیرو و قدرت سرکوبشدهاش استفاده کند و روح دوست عزیزش، آرون را به بدنش برگرداند. آرون نیز که دلتنگ دوست و رفیق صمیمیاش است، وسوسه میشود...
دروغ های بزرگ خطرناک اند. و اگر قرار باشد به ازای هر دروغ بزرگ، با یک حقیقت بزرگ مواجه شویم می توانند خطرناک تر هم بشوند!
«جورجیا کاچادورین» دلش میخواد توو مدرسهی راهنمایی هیلزویلج، توو همهی کارهایی که داداشش گند زده، موفق باشه. حتی به ریف قول داده که خیلی زود یکی از محبوبترین دخترهای مدرسهشون میشه! اما خرابکاریهای ریف اونقدر زیاده که هیچکس حاضر نیست حتی یه بار به جورجیا فرصت بده. تازه، ریف یواشکی گروه موسیقی جورجیا رو برای مراسم مدرسه ثبتنام کرده و الان جورجیا خیلی نگرانه، چون میترسه جلوی پرنسسهایی که همهی بچههای مدرسه ازشون حساب میبرن، آبرو ریزی بشه..
گاهی باید در مقابل آدمهای بد، دزدهای خوب بود.
درک عربدهکش که به شهر میآید، همه وحشت میکنند. درک مدام بدنش را میخاراند و عربده میکشد. او توی شهر از این فروشگاه به آن فروشگاه میرود تا چیزی پیدا کند که جلوی بیقراریاش را بگیرد، اما هیچکس کاری برایش نمیکند جز سام. سام، که تمام این مدت پشتسرش راه افتاده و خودش هم یک روزی مثل درک بوده، راهحل خوبی برایش دارد...
وقتی که خرسی میجوید با دندوناش یه لقمه نون دید یه چیزی تو دهنش شل شده، میخوره
با اتفاق افتادن پايان هيولايي دنيا، جك به همراه ديگر دوستانش براي ساخت رساله ي هيولا دست به ماجراجويي هاي هيجاني و معمايي مي زنند. آن ها با دنبال كردن هر موجود عجيبي كه تابستان گذشته وارد دنيا شده، از آن عكس مي گيرند و اطلاعاتي درباره ضعف ها، قدرت ها، محل زندگي و ديگر خصوصيات هيولا براي ثبت در رساله به دست مي آورند.