کتاب ماجراهای فسقلی 5-در آسمان : بخشی از کتاب- فسقلی توی کوچه- آسمونو نگا کرد- کلاغی دید اون بالا- زودی اونو صدا کرد- کلاغه گفت قار و قار- کارت چیه با بنده- فسقلی گفت دوست دارم- منم بشم پرنده- تو آسمون مثل تو- پر بزنم به هرجا- کلاغه گفت چه خوبه- آشنا بشی تو با ما-بوتر از راه رسید- گفت که منم کبوتر- دو بال دارم که با اون- به هر جا می زنم پر و...
در زمان های دور پیرزنی بود که می خواست به دیدن دختر و دامادش که در آن سوی جنگل زندگی می کردند، برود. وقتی که پیرزن وارد جنگل شد با گرگ، پلنگ و شیری برخورد کرد و هر بار که آن ها خواستند پیرزن را بخورند، او از آن ها خواست تا این کار را نکنند و صبر کنند تا او به خانه ی دخترش برود و در آن جا غذا بخورد و وقتی چاق شد، در راه برگشت آن ها او را بخورند. پیرزن به خانه ی دخترش رسید و پس از مدتی که خواست به خانه ی خودش برگردد …