کتاب قصههای زمستان (یک شب یک قصه) نوشتهی کالین کلارک میباشد که محمد شمس آن را به فارسی ترجمه کرده است. این کتاب توسط انتشارات پنجره چاپ و در 160 صفحه به بازار عرضه شده است.آخرین چاپ آن مربوط به سال 1398 بوده و...
«گوزن نر و شیر»، داستانی در باب گوزن نری است که شاخهایش را بسیار دوست داشت، اما از پاهای لاغرش بیزار بود. یک روز شیر او را تعقیب کرد، گوزن فرار کرد تا به بیشهزار رسید و ناگهان شاخهایش بین درختان گیر کرد و شیر او را...
«مورچۀ تشنه» داستان مورچه‌ای است که بر اثر تشنگی در حال مرگ بود، تا این که قطرۀ اشکی روی او چکید و او را نجات داد. این قطرۀ اشک با اثر جادویی خود باعث شد مورچه حرف بزند و به این ترتیب مورچه توانست به...
فرمانده به سمت ژولیوس خم شد و هوار زد: «چه گندکاری وحشتناکی توی ساحل زیبای ما راه انداختهاین!» ژولیوس گفت: «ببینین من بابت ساحلتون متأسفم، ولی ما تصادفی از اینجا سردرآوردیم. ما کشتیشکستهایم!» فرمانده سرفه کرد و...
ـببخشید، آقای گورخر، جناب گورخر، من میتونم اثر سُم شما رو داشته باشم؟ من از طرفدارهای پَروپاقُرصتون هستم. ژولیوس دستی به موهای دختر کشید. «البته کوچولوموچولوی عزیزم... جوهر داری؟» قیافهی دختر از ناراحتی رفت...
ژولیوس گفت: «ببین، ما همهمون میدونیم که قراره بمیریم، ولی بااینحال ترجیح میدیم تو دهنت رو ببندی!» کورنلیوس همانطور که شمشیرش را بیرون میکشید، گفت: «پا شین. ما از پسش برمیآیم! تمرینهای اضافهای که...
عباس مثل گربهاي جيغ ميکشيد و از لابهلاي ماشينها فرار ميکرد. سه دور، دور پارکينگ چرخيدند. تا دست آقاي ليواني به عباس ميرسيد، مثل صابون از دستش ليز ميخورد. بچههاي گروه براي عباس دست و سوت ميزدند و تشويقش ميکردند:...
آسانسور آمد. وقت برای تصمیمگیری نبود. پسرها هر کدام جایی پناه گرفتند و چشم دوختند به در آسانسور. سه مرد را دیدند که از آسانسور پیاده شدند و دور و برشان را نگاه کردند. پس دُرسا چی شد؟دل تو دل پارسا نبود. دلش میخواست...
دُرسا حتی یک ذره هم نمیترسید. انگار پشت کامپیوتر نشسته بود و داشت زامبی بازی میکرد. یک قدم رفت جلوتر و پسرها دو قدم رفتند عقبتر. آمادهی فرار بودند. دُرسا نوک چوبش را زد به شکم مرد. وقتی دید تکان نمیخورد، محکمتر...
پسرها بادکنکی را کنار گوش دخترها ترکاندند و دخترها جیغ کشیدند. ته سالن چوب پرده با پردهاش ول شده بود روی سر بچههایی که پشت مبل روی سر و کلهی هم نشسته بودند. آن طرف اسبی داشت راه میرفت. البته تابلوی نقاشی بود که...
چرا من را با خودشان نمیبرند؟! چرا مامان و بابا یادشان رفته که من هم هستم؟! چرا من توی مسابقه برنده نشدم؟! بعضی وقتها کیتی واقعاً احساس میکند که هیچکس به او توجه ندارد. خیال می کند که خیلی بدشانس است. اما آیا...
کاش من هم دوچرخهای مثل دوچرخهی ویلیام داشتم! کاش شکل ملیسا بودم… کاش هر روز صبحانه جوجه سوخاری داشتیم! آرزوهای کیتی خیلی زیادند. از انگشتهای دستش هم بیشترند. از برگهای درخت سیب هم بیشتر. اگه گفتید مهمترین آرزوی...
بیرون تاریک است. من مامانم را میخواهم. زیر تختم یک هیولا قایم شده. فقط کیتی نیست که میترسد. خرس پشمالوی او، آقای تابز، هم میترسد. اما کیتی میخواهد کاری کند که «ترس» راهش را بکشد و برای همیشه برود.
خودم بلدم درستش کنم! کمک نمیخواهم! من میدانم او از من خوشش نمیآید! کیتی می خواهد به بزرگترها نشان بدهد که بزرگ شده و از خیلی چیزها سر در میآورد. حتی میخواهد با یکی دو چشمه از شیرینکاریهایش آنها را انگشت به...
چرا من نباید تنهایی بروم مدرسه؟ چرا نباید اسباببازیهایم را بردارم؟ چرا نمیتوانم به دیدن مادربزرگ بروم؟ طفلکی کیتی! همیشه بابا و مامان به او میگویند: «این کار را نکن! این کار را بکن!» ولی هیچوقت، چرایش را توضیح...
تو قول داده بودی بگذاری بروم... مگه نگفتی كه درد ندارد! تو قول داده بودی بگذاری توی خانه یك حیوان نگه دارم! كیتی عصبانی است. چرا بزرگترها وقتی نمیتوانند به حرفهایشان عمل كنند. قول میدهند؟ راستی آیا آدم بزرگها...
چرا فقط من یکی باید زود بخوابم؟ چرا همیشه او برنده میشود؟ چرا برای بچههای فقیر کاری از دستم برنمیآید؟ کیتی فکر میکند هیچچیز منصفانه نیست. خیال میکند همهی دنیا با او سر جنگ دارند. اما اگر بیشتر فکر کند ممکن است...
آخرین بار کیف مدرسهام را کجا گذاشتم؟ شانهام کو؟ مسواکم کجاست؟ کیتی همیشه چیزهایش را گم میکند! حتی گاهی بعضی از چیزها را از قصد گم میکند! ولی همه میدانند که او در پیدا کردن چیزهای گمشده هم مثل گم کردن آنها...