بابک بعد از هفت سال رفتن به کلاس موسیقی میخواهد رهبر ارکستر سمفونیک تهران شود. اما چون سنش کم است، به هر سالن موسیقیای برای اجرا میرود او را به بیرون شوت میکنند. تا اینکه یک روز با خواهرش باران در راه خانه به مرد کولیِ دستفروشی برمیخورند که با سنتور آهنگی از بتهوون مینوازد. مرد کولی در بساطش جعبهی موسیقیای دارد که جادویی است و با هر بار کوکشدن ماجرایی تازه سر راه بابک و باران قرار میدهد.
بچه محل نقاش ها 3 (زمانی که همسفر ونگوگ بودم)
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از نامههای مرموزِ داییات این نوشته را پیدا کنی؟
هلند کشور قشنگی است! خصوصاً وقتی به جایجای آن سفر میکنی. البته بهشرطی که یک همسفر مثل «وینسنت ونگوگِ» عزیز کنارت باشد.
مگر میشود «داییسامانِ» هفتادوپنجساله در نوجوانیاش با «وینسنت ونگوگِ» قرنِ نوزدهم همسفر شده باشد؟ باز هم فضولیِ «مانی» و باقی بچهها گل کرده و رفتهاند سراغ وسایل خصوصی دایی.
اینبار بچهها با اجازهی خودِ مادربزرگ، نامههای قدیمیای را که داداشسامان در جوانی برای او نوشته، برایش بازخوانی میکنند. بچهها با خواندن این نامهها، با داییسامان همراه میشوند تا ببینند در زندگی وینسنت ونگوگ چه خبر بوده. بهنظر شما تابلوی «سیبزمینیخورها»ی ونگوگ چه طعم و مزهای دارد؟ آیا شایعاتی که دربارهی زندگی خصوصی ونگوگ ساختهاند، حقیقت دارد؟
از همین نویسنده
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
سایر کتاب های همین ناشر
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
خیلی حالم خرابه دکتر خزآرام، نه؟!
روی مبل مطبِ روانموشپزشکم، دکتر خزآرام، ولو شده بودم. با اینکه مبلِ راحتی بود و از پشمِ گرم و نرمِ گربه درست شده بود، اما من خیلی راحت نبودم، بیشتر نگران بودم.
ـ دکتر خزآرام! خیلی حالم خرابه! نه؟
دکتر خزآرام به پشتیِ صندلیاش تکیه داد و با آن لهجهی خندهدارش گفت: «خُف اول فایَد چند تا سؤال ازت فِپُرسم. فِگو فِفینم، از کِی شروع شد؟»
آه کشیدم...
چه بدشانسی گندهای! وقتی رفتیم مدرسه، دوشیزهپُشتپَرپَری خیلیخیلی ناراحت بود. «بچهها! من یک خبر بد دارم. گردنبند عزیزم، همان گردنبند قدیمی که برای روز عروسی در نظر گرفته بودم … گم شده!» انجمن مخفی برنامهریزی عروسی، بعد از مدرسه، در لانهدرختی ما یک جلسهی فوری برگزار کرد. حالا ما کارآگاهان مخفی برنامهریزی عروسی بودیم.
همینکه بیدار شدیم، بعد از آنکه رکورد جهانی زود صبحانهخوردن را شکستیم، هیولاها رفتند توی کولهپشتیام و با هم از خانه زدیم بیرون.
ـ نمیفهمم چه اصراری داری همهجا عروسکهایت را با خودت ببری. بچهای بهسن تو...
ـ بهتان تکلیف ندادهاند؟
ـ چرا! اتفاقاً برای همین دارم میروم پارک! باید دربارهی یکی از چیزهای مربوط به شهر مطلب بنویسیم. من پارک را انتخاب کردهام.
ـ آفرین پسرم! انتخاب خیلی خوبی است!
یکدفعه چشمش به زنی افتاد که با چادری سفید رویش را محکم پوشانده بود. چشمهای زن برق میزد و بینی بزرگ و گُلیاش از صورتش بیرون زده بود. نرگس از ترس جیغ کشید، پایش لرزید و از بالای پلهها افتاد پایین. زن مثل سایهای شناور از کنارش گذشت و از پلهها بالا رفت. نرگس جیغ کشید: «تو کی هستی؟ کجا میری؟» و دستش را دراز کرد وچادر زن را گرفت و کشید. چادر روی زمین افتاد. هیچکس میان چادر نبود
اندی و تری خانهدرختی بیستوششطبقهی باحالشان را سیونه طبقه کردهاند. یک ترامپولین بدون تور محافظ اضافه کردهاند، آبشار شکلاتی، آتشفشان فعال بدون گدازه برای برشتهکردن مارشمالوهای خوشمزهشان، باغوحش بچهدایناسورها، موزهی اگه جرأت داری باور نکن، فیلی بوکسور به نام آقای خرطومکس و کلی چیزهای باحال دیگر. اما مهمترینشان طبقهای فوقِ سری است که تری هنوز ساختش را تمام نکرده … طبقهای که قرار است اتفاقهایی عجیب تویش بیفتد.
اگر مثل پوملو یک فیل فیلسوفِ صورتی کوچولو بودی، با خرطومِ درازت چهکار میکردی؟ مثلاً با خرطومت کلاهِ گِرد و پیچپیچی درست میکردی؟ یا از شاخههای گوجهفرنگی آویزان میشدی و تاب میخوردی؟ یا اینکه با خرطومت توتفرنگیهای خوشمزه و رسیده را از بالای بوتهها میچیدی؟
هیجان بیشتر با بستهی کاپوچین پلاس!
حالا دیگر میتوانید با اضافه کردن این بسته به بازی اصلی، کاپوچین را ۶ نفره بازی کنید، آن هم با ۳۶ کارت کاملا جدید برای چالش و هیجان بیشتر!
روزی روزگاری، که یه روزگارِ خیلی دندونیای بود، هیچ جنبندهای توی خونهدرختی تکون نمیخورد (حتی من) که سر و صدا درست نشه. آخه اندی به امیدِ فرشتهی دندون، دندونشو انداخته بود تو یه لیوان آب و توی تختخوابش خوابیده بود.
همینطور سکه پشت سکه بود که توی خواب اندی ظاهر میشد...
من هم اونطرف، دراز کشیده بودم توی وان و سعی میکردم بهجای دردسر درستکردن، حباب درست کنم. یعنی چی؟ یعنی اینکه واقعا، واقعا و واقعا ساکت باشم!
تا اینکه یهو...
کاپوچین یک بازی هیجان انگیز با رنگ و زنگ و به سبک بازیهای همزمان است. یعنی بازیکنان در آن قرار نیست تا منتظر نوبت خودشان باشند، بلکه همه همزمان شروع به چیدن لیوانهایشان روی هم، با نهایت سرعت و دقت میکنند. باید قبل از بقیه با لیوانک هایی که در دست دارید ترکیب مناسبی بسازید. زنگ را به صدا دربیاورید تا در آخر با امتیاز بیشتر برنده شوید. تصویرهای مختلف، با رنگها و ترکیبهای متفاوتشان پیش روی شما هستند و البته حریفانی جدی و سرسخت. پس حواستان را جمع کنید! زنگ پیروزی کاپوچین فقط برای تیزترین چشمها و سریعترین دستها به صدا در میآید! همچنین این بازی را می توانید در سه سطح سختی ساده، متوسط و پیچیده بازی کنید.
دستهای پرندهی نقرهای بر فراز آسمان پرواز کردند. بعد یک طاووس، دُمِ آبی و ارغوانی و سبزش را با شکوه باز کرد، آنقدر که افق را پر کرد. ققنوسی تخمی طلایی گذاشت و بعد رنگ طلایی تخم به رنگ قرمز درآمد و به صورت فوارهای از ستاره محو شد. تخم در آسمان آویزان بود تا اینکه یک ققنوس جدید به رنگ قرمز و طلایی از آن بیرون آمد. قوچی نقرهای در میان غلغلهی شدید بلزاییها بهسوی آسمان سیاه گام برداشت.
و بعد، در اوج نمایش، یک اژدهای غولپیکر سبز در آسمان پدیدار شد.
«به مدرسهی من خوش اومدین. شما الان دزدان دریایی کارآموز هستین. ما شما رو به یه دزد دریایی کامل در هفت دریا تبدیل میکنیم! اگه بخواهین عین خیارهای دریایی نِکونال کنین یا اگه مثل نرمتنها از زیر کار دربرین و ولو بشین، بهتره که همینحالا سریع بپرین سمت ساحل.»
اُتولین براون و بهترین دوستش، آقای مانرو، معمولاً از هم جدا نمیشوند... اما آقای مانرو مخفیانه رفته است نروژ تا ترول پشمالوی خیلی پاگندهی دندان کج و معوجی را پیدا کند. اُتولین با زیردریایی، هواپیمای دریایی و حتی قایق میرود دنبالش تا قبل از اینکه آقای مانرو تک و تنها با ترول ترسناک تروندهایم رودررو شود او را پیدا کند.
تان جی ها 4 (جولای نوراختر)
قرنهاست که ابزاربانها و قراولها از دروازههای اسرارآمیز مادر، منبع قدرتی باورنکردنی، محافظت میکنند. اما حالا دروازههای مادر در حال مرگاند و هورس و بقیهی ابزاربانها میدانند که دروازههای ضعیفشده نیرویی خطرناک ساطع میکنند که جهان را خواهد بلعید و تمام ساکنانش را نابود خواهد کرد.
تاریخ مستطاب کفش
آلاستار قرمز، کتانی سفید، گیوه، کفش پاشنهدار،
گالش، صندل، چکمه...
یک دنیا قصه پشت هر کدام از این کفشها هست.
در شهر نفرینشدهی بیدلکام خبرهای خوشی در راه است: ساختمان بزرگ قدیمی که زمانی فروشگاه رکایت و پسران بود، قرار است بعد از سالها دوباره باز شود و به بزرگترین فروشگاه اسباببازیِ تاریخ بیدلکام تبدیل شود. ساموئل و بازول نیز مهمانهای افتخاری مراسم بازگشایی هستند.
سوسکها آنقدر تنوع دارند و رنگارنگاند که شاید باورتان نشود؛ یکچهارم کل گونههای جانوری شناختهشده در جهان سوسکاند! درحالحاضر، زیستشناسان حدود 400هزار گونه سوسک روی کرهی زمین یافتهاند، اما به گمان بعضی این تعداد بیش از دو میلیون گونه است.
چند تا سوسک بامزه:
سوسک سرگینغلتان شاخدار میتواند بیش از هزار برابر وزن خودش را هل بدهد.
پوملو، فیل فیلسوفِ صورتی، هنوز خوب دنیا را ندیده بود. یک روز صبح دلش خواست ببیند دور و بَرش چه خبر است!
اولش افتاد توی قوریِ آشپزخانه! بعد هم لنگهجورابی را دید که توی اتاق افتاده بود.
پوملو نمیدانست جوراب چیست؟ فکر کرد یک تونل تنگ و کوتاه است!!! رفت توی تونل... بو میداد!!
پوملو فیل صورتیِ کنجکاو و متفاوتی بود. او گشت و گشت و با چیزهای ناشناختهی زیادی آشنا شد.
اگر تو هم دوست داری با دنیای ناشناختهها آشنا شوی، خرطومِ پوملو را بگیر و همراه او برو به دیدن ناشناختهها...
یک روز که جنابِ تام رفت تا نامهها را از صندوقِپست دربیاورد،
پاکتنامهی پُرزرقوبرقی دید. روی آن اسم آنجلا ثراگمورتون نوشته شده بود.
آنجلا که خانه را از بالا تا پایین حسابی تمیز کرده و برق انداخته بود، داشت روی مبل خستگی درمیکرد.
ولی این نامهی مهمی بود و باید زود جوابش را میداد:
دعوتنامهی ملکه برای مهمانی عصرانهی قصر. به آنجلا اجازه داده بودند یک همراه هم با خود ببرد.
اندی و تری 13 طبقهی جدید به خانهدرختیشان اضافه کردهاند؛ این بار دیگر خانهشان خیلی بالا رفته!!! با یک دمندهی حبابصابونی، یک ماشین قاپنده (که میتواند هرچیزی را از هرجایی بقاپد)، یک طبقهی وقتتلفکنی، یک کارخانهی دستمالتوالت (چون هرچقدر دستمالتوالت داشته باشی، باز هم کم است)، یک طبقه برای پاهای دراز، یک مرکز مشاهدات فرازمینی، و بهترین کتابفروشی دنیا که واقع در یک خانهدرختیِ واقع در یک جنگلِ واقع در یک کتاب است!
ساکت شد و انگشتش را کرد توی دماغش. بعد دنبال حرفش را گرفت: «نه داداش! اصلاً و ابداً مثل من نیست. دنبال هیجان و این چیزها هم نیست. نه از کوسهگیری خوشش میآد، نه با صخرهنوردی حال میکنه. بُزدلموشیه واسه خودش! آره، خیلی ضدّحاله. خودت که اینجور موشها رو میشناسی. از همین مسافرتهای پَکوپیرزنی واسهش خوبه. تهِ تهِ خطرش این باشه که پشمهاش آفتابسوخته شه. ها! ها! ولی خیلی خَرپولهها! نگران مایهتیله نباش. پولش از پارو بالا میره!»
باز هم دیرم شد!
«پفک پنیری به دادم برس!» ساعت نُه صبح بود و من، جرونیمو استیلتُن، دوباره دیر میرسیدم سرِ کار! در کمتر از یک دقیقه، از تختخواب قِل خوردم پایین و در کمتر از دو دقیقه، لباس پوشیدم. درست است که موش سحرخیزی نیستم، ولی توی آمادهشدن خیلی تروفرزم.
همانطور که دندانهایم را با خمیردندانی با طعم پنیر چدار مسواک میزدم، زیر لب غُرغُر کردم: «لعنت به هر چی پنیر کپکزدهست! از صبحهای شنبه متنفرم!» بعدش تیز از پلهها دویدم پایین، پایم گیر کرد به دُمم و از آنبالا قِل خوردم و افتادم ...
سلام. اسم من «اندی» است.
این هم «تری»، دوستم است.
ما توی یک درخت زندگی میکنیم.
خب، منظورم از درخت، یک خانهدرختی است. تازه وقتی میگویم خانهدرختی، منظورم یکی از آن قدیمیهایش نیست. یک 65 طبقهاش است!
(خانهدرختی ما قبلا 52 طبقه بود ولی ما 13 طبقهی دیگر رویش ساختیم.)
خب، معطل چی هستید؟
بپرید بالا!
همینالان همهی کتابهای جغرافیام را انداختم دور.نبینم ناراحتشان باشی، چون همهاش تقصیر خودشان است.کل تعطیلات کریسمس را لم داده بودند توی اتاقم و کوهِ تکالیفی را که باید انجام میدادم مسخره میکردند.تا امروز که دیگر طاقتم طاق شد. شوتشان کردم توی سطل آشغال، کنار یکمشت چاییکیسهای و یک چیز سوخته و خیلی بوگندو که امیدوار بودم سوپ باشد. حالا اتاقم احساس میکند حسابی بزرگتر و سرحالتر شده.فقط وقتی برمیگردم مدرسه، کلی میافتم توی دردسر، نه؟ آخر چرا این کار را کردم؟ناراحتم؟بگینگی، اما چیزهایی ..