مرتب نگهداشتن اتاق از خیلی از مشکلات جلوگیری میکند. اگر پدر و مادری وارد اتاقی بشوند و ببینند همهچیز مرتب و منظم است، اصولاً شک نمیکنند. خب البته پدر و مادرهایی هم هستند، مثل مال من، که همیشه یک چیزی پیدا میکنند.
آگوس و هیولاها 5 (افسانه دریا)
از همین نویسنده
همینکه بیدار شدیم، بعد از آنکه رکورد جهانی زود صبحانهخوردن را شکستیم، هیولاها رفتند توی کولهپشتیام و با هم از خانه زدیم بیرون.
ـ نمیفهمم چه اصراری داری همهجا عروسکهایت را با خودت ببری. بچهای بهسن تو...
ـ بهتان تکلیف ندادهاند؟
ـ چرا! اتفاقاً برای همین دارم میروم پارک! باید دربارهی یکی از چیزهای مربوط به شهر مطلب بنویسیم. من پارک را انتخاب کردهام.
ـ آفرین پسرم! انتخاب خیلی خوبی است!
توی افسانهها آمده که سالهای سال پیش، جنها و پریهای جنگلهای اطرافمان بهخاطر این سکه با هم درگیر شدند و آخرسر جنگی درگرفت که بهش میگویم جنگ جنگل.
البته نیاز به گفتن نیست که اینها افسانه است، ولی خب داستانش تقریباً اینجوری بود که...
همهچیز از وقتی شروع شد که دقیقاً در یک لحظه، یک جن و یک پری سکهای زرّین پیدا کردند که وسط جنگل میدرخشید.
جن و پری شروع کردند به جروبحث. کمکم کارشان بالا گرفت و آخرسر همهی جنها و پریهای جنگل افتادند به جان هم و جنگ وحشتناکی را شروع کردند.
سلام! من آگوس پیانولا هستم و با چند تا هیولا زندگی میکنم. تا حالا کلی ماجرا برایمان پیش آمده و با دکتر بروت مبارزه کردهایم. عجب موجود نچسبی است این بروت! کاری کرد که زنبور پَنترَکس آقای پتیپن را نیش بزند. چی؟ نمیدانید منظورم چه جانوری است؟ پس کتاب را بخوانید! بخوانید...!
راستی! توی این داستان با سه تا هیولای دیگر، که برندهی مسابقهی طراحی هیولایی بودهاند، آشنا میشوید: هاپو و بابی و پینچیتو!
سلام! من آگوس پيانولا هستم و اگر احياناً تا حالا افتخار آشنايی باهام را پيدا نکردهايد، بايد خدمتتان عرض کنم که با چند تا هيولا زندگی میکنم. همهچيز داشت به خوبی و خوشی پيش میرفت، تا اينکه سروکلهی دکتر بروت خبيث و نقشههای بدجنسانهاش پيدا شد.
اين بار، يک دوره مسابقات بازیهای روميزی ترتيب داده تا همهی جايزهها را، البته با دوز و کلک، مال خودش کند. باز خوب است که هيولاها را داريم تا جلوی دکتر بروت را بگيرند و نگذارند کاری از پيش ببرد.
سایر کتاب های همین ناشر
دایناسورها زمانی که ما انسانها نبودیم، بر کل کرهی زمین فرمانروایی میکردند. آنها حدود 65 میلیون سال پیش منقرض شدند. دایناسورها عظیمترین جانوران و سهمگینترین شکارچیان زمین بودند.
با مطالعهی این کتاب با انواع دایناسور آشنا میشوی، مثل استگوسوروس، داینونیکوس، تیرکس، جیگانوتوسوروس و کلی دایناسور دیگر. بهکمک نقشههای دقیق و نقاشیهای رنگارنگ کتاب چیزهای جالبی دربارهی زندگی دایناسورها یاد میگیری.
دربارهی داسی دایناسی 7 (ابر فیلی)
داسيدايناسي سبز کوچولو ميخواهد براي خالهاش يک نقاشي بکشد. يک ابر سفيد در آسمان ديده که شبيه بزغاله است. آيا داسيدايناسي نقاشي قشنگش را ميکشد؟ با مداد سفيد بايد چهجوري روي کاغذ سفيد ابر کشيد؟
کمی بعد آنجلا خوابش برد و جنابِ تام هم شروع کرد به گشتوگذار روی شنهای ساحل.
یک قلعه آننزدیکیها بود.
از بالای آن میشد منظرهی زیبای ساحل را تماشا کرد.
جنابِ تام تصمیم گرفت زمین را بکَنَد و گنج پیدا کند.
و پیدا هم کرد، آن هم یک عالمه!
توی بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت، کارآگاه سیتوی معروف ذرهبین-آبنبات شمارهی 8 با طعم توتفرنگی را لیس میزند و دانشنامهی کارآگاههای بزرگ را میخواند. سروان چینمیادو هم نانچیکو تمرین میکند. یکدفعه سر و کلهی یک مأمور پلیس پیدا میشود که میگوید سروان را دمِ در کلانتری میخواهند.پشت در دو آقای خیلی شیکپوش با گندهترین ماشینی که کارآگاه در زندگیاش دیده منتظر ایستادهاند. آن دو مرد به سمت سروان میروند و جوری به او تعظیم میکنند که انگار یک پادشاه است.کارآگاه سیتو به آنها می...
وقتی که از زندگی توی اتاقهای قوطیکبریتی آپارتمانهای دراز و بیقواره خسته شوی، میتوانی به کارلسون فکر کنی. او از پنجرهی اتاقت میآید تو، تو را سوار پشتش میکند و با هم پرواز میکنید، روی شیروانیها راه میروید و ماجراهای جذاب و خندهداری را با هم تجربه میکنید. فقط کافیست پنجرهی اتاقت را برای کارلسون پشتبومی باز بگذاری!
مسافران زمان 4 (ماجرای خانواده ی بالبوئنا در کشتی دزدان دریایی)
طوفانی دیگر و سیاهچالهای دیگر و سفری دیگر در زمان. این بار مقصد خانوادهی بالبوئنا دریای کارائیب است؛ جولانگاه دزدان دریایی مخوف و پرآوازهای مانند ناخدا شنلسیاه که در جستوجوی گنجی افسانهای است. اما شورش خدمهی کشتی، اوضاع را به هم میریزد و سباس و رفقایش وارد ماجرای پیچیدهای میشوند.
آیا تا حالا آرزو داشتهای که فوتبالیست شوی؟
هیچوقت به اینکه مربی یا مدیر فنی تیم شوی یا اینکه در تلویزیون برنامهی ورزشی اجرا کنی، فکر کردهای؟
شغلهای گوناگونی در فوتبال وجود دارند؛ مثلاً میتوانی داور یا کمکداور شوی یا اینکه استعدادیابی کنی و ستارههای ورزشی آینده را کشف کنی!
در این کتاب با انواع این شغلها، تاریخچهی فوتبال، دانستنیهای جالب و خیلی چیزهای دیگر آشنا میشوی.
خروس بلوری و آقای گرگ، غاز بلا و روباه مکار، جادوجنبلو و باغ گلابی... هر صفحه از این کتاب یک ماجراست!
ماجرای مرد قوزداری که یک قوز دیگر هم روی قوزش سبز شده، ماجرای گرگ گرسنهای که بیدعوت راهی عروسی شده، ماجرای غازی که از دستهی غازها جا مانده و گیر روباه حیلهگر افتاده، ماجرای پسرکِ روی درخت گلابی و خانم جادوجنبلو، ماجرای نخودی تر و فرزی که دزدها را عاصی کرده.
قصههایی خواندنی از افسانههایی شنیدنی؛ گاهی خندهدار، گاهی گریهدار، گاهی عجیب و شاخدربیار!
وقتی نخودی داشت تخممرغ آپپزش را با نانریزه میخورد، مامان یکدفعه به بابا گفت: «تصمیم گرفتهام توی کتابکودیل بخشی برای کتابهای دستدوم راه بیندازم!»
پدرم لبخند زد، نخودی مثل اینکه تازه خبر خوبی بهش داده باشند، دست زد و من مثل سنگ خشکم زد.
توضیح اول: نخودی برادر من است. پیداست که اسم واقعیاش این نیست؛ ولی از بچگی گردالو و چروکیده بود و من اینجوری صداش کردم. خیلیها هستند که بهخیالشان اسم واقعیاش یک راز است…
اولین زنگ تفریح سال، وقت جوابدادن به خیلی از سؤالهاست:
کی باحالترین شلوارجین را پوشیده؟ (توی مدرسه لباس یکشکل نمیپوشیم.)
کی آلبوم کامل عکسبرگردانهای لیگ فوتبال را دارد؟ (امسال هیچکس.)
کی تابستان را باحالتر از همه گذرانده؟ (قبلاً همیشه تونی بود، ولی امسال نتوانسته بود هیچ سفر هیجانانگیزی برود، چون اوضاع کارخانهی چیپس پدرش خوب نبود و داشت میبست.)
ولی امسال هیچکدام از اینها اهمیتی نداشت.
امسال فقط دربارهی یک چیز صحبت میکردیم. دانشآموز تازهوارد، وائو.
کارآگاه سیتوی معروف در دفتر کارش در کلانتری مرکزی شهر است و مجموعهی ذرهبینهایش را نگاه میکند. سروان چینمیادو هم با چشمهای بسته روی زمین نشسته.
- میشود بگویی آنجا روی زمین چه کار میکنی سروان؟
- دارم مدیتیشن میکنم.
- مدیتیشن؟ مدیتیشن دیگر چیه؟
- یک چیزی است مثل فکر کردن با چشمهای بسته.
- من هنوز نتوانستم آن ماجرای نیمرو خوردن با چاپستیک را هضم کنم، ولی این یکی دیگر واقعاً شاهکار است!
در باز میشود و کلهی گندهی فرمانده تروئنوس، مثل همیشه بداخلاق، ظاهر میشود.
ترولک از خواب بیدار شد و بیآنکه بداند کجاست، مدتی به سقف خیره ماند. او صد روز و صد شب را در خواب گذرانده بود و اکنون رؤیاها دوروبرش پرسه میزدند و با جار و جنجال او را به دنیای خواب باز میخواندند. اما همینکه چرخید تا خودش را در حالتِ راحتی قرار دهد، چیزی دید که رؤیاها پاک از سرش پریدند، خواب هم همینطور. شامهزاد توی تختش نبود! نه خودش بود، نه کلاهش! ترولک گفت: «باید بفهمم چه خبر شده.» رفت طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. مثل روز روشن بود که شامهزاد از نردبان طنابی استفاده کرده بود. ترولک...ش
دوقلوهای همسان، ژنهای کاملاً یکسانی دارند. توی دوروبریهایتان آدمهای دوقلو سراغ دارید؟ میتوانید آندو را از هم تشخیص بدهید؟
اگر دانشمندان نسخهای شبیهسازیشده از شما بسازند، ژنهای یکسانی خواهید داشت و درنتیجه، شبیهِ همدیگر خواهید بود، درست مثلِ دوقلوهای همسان.
بهترین اختراع دنیا چیست؟ تا حالا از آن «لحظههایی که ایدهی قشنگی در ذهنت جرقه میزند» داشتهای؟ شاید این ایده به نظر خیلی رؤیایی باشد، اما آیا میتوانی یک آسمانخراش را وزن کنی یا مثل یک اَبَرقهرمان جَست بزنی؟
با الگوگرفتن از ذهنهای درخشان تاریخ، با ما در سفری هیجانانگیز به جهان علم و دانش و دنیای اطرافت همراه شو.
این کتاب با نقاشیهای معرکه، ایدههای باحال و اظهارنظرهای جنجالی به این پرسشها پاسخ میدهد.
تا حالا به این فکر کردی که تو کی هستی و چی هستی؟ یا از خودت پرسیدهای همین بدنی که داری، چگونه کار میکند؟ آیا به وجود خودت فکر کردهای یا به سرت زده که ممکن است دنیا و همهی چیزهای دیگر فقط خوابوخیال باشند؟
در این سفر به جهان شگفتانگیزِ خودت با ما همراه شو و با عقل و شعور خودت به ایدههای عجیب آن فکر کن.
این کتاب با نقاشیهای معرکه، ایدههای باحال و اظهارنظرهای جنجالی به این پرسشها پاسخ میدهد.
حتی با اینکه از خانهی ما فقط چهار دقیقه تا مدرسهام راه است، من بیشتر وقتها دیر میرسم به مدرسه.
معمولاً دلیلش این است که من و درِک (بهترین دوستم و همسایهی دیواربهدیوارمان) سر راه مدرسه کمی (خب، کلی) «گپ» میزنیم. بعضی وقتها دلیلش این است که حواس من پرت میشود به آدامسهای میوهای و ویفرهای کاراملی مغازه. هر از گاهی هم دلیلش این است که من یک کوه کارهای خیلی مهمتر دارم.
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
پاراديس اضافه کرد: «و يک نگاهی به رديف دندونهاش بندازين.» با کمال احترام، دهان شندرپندر را باز کرد و گورستان ريشههای پوسيده و زرد و سياه دندانهايش را به نمايش گذاشت: «غولهای قوزی خيلی بيشتر از اين حرفها به بهداشت دهان و دندونشون توجه میکنن.»
بن گفت: «دقيقاً! میدونين دربارهی دندونهای غولِ قوزی چی میگن؟ جالبه، اسم دندونهاشون که میآد میگن: ‘جلالخالق!’» عقبعقب از پلهها بالا رفت و به آن دو تا هم اشاره کرد که مثل او از پلهها بالا بروند.
سلام! همانطور که لابد دیگر خودتان میدانید، من آگوس پیانولا هستم و از وقتی با دوستهای جدیدم، یعنی هیولاها، آشنا شدهام، کلی اتفاق باورنکردنی و هیجانانگیز برایمان افتادهاست و خیلی وقتها، حسابی به دردسر افتادهایم. البته همیشه موفق شدهایم که نقشههای شوم دکتر بروت بدجنس و دستیارش نپ را نقش بر آب کنیم. این بار دکتر بروت یکی از دوستهای خوبمان را با پارچهی جادویی به زمانهای دیگر فرستاده و ما باید هرطور شده، نجاتش بدهیم، وگرنه معلوم نیست از چه دورهای در تاریخ سر درمیآورد و چه بلایی سرش میآید.
همه فکر میکنند من عجیب و غریبم، حتی مامان. هر چند مامان به روی خودش نمیآورد. بچه های مدرسه همیشه از من دوری میکنند. بیشتر زنگ های تفریح برای خودم تنهایی میچرخم. بقیه چیزها را طوری که من میبینم، نمیبینند. من بیشتر وقتها توی هَپَروتم. درست نمیفهمم چرا، اما توی کلهام بچهای هست که شبیه بچههای دیگر نیست.
توبیِ درختنشین پسری است یکونیم میلیمتری. خیلیخیلی کوچک. او با خانواده و قوموخویشها و دیگر درختنشینها روی درخت بلوط بزرگ زندگی میکند. پدر توبی اختراع مهمی کرده، اما حاضر نمیشود راز آن را فاش کند، برای همین خانوادهی توبی تبعید و زندانی میشوند. فقط توبی میتواند فرار کند. او در میان شاخهها میدود و با پاهای خسته و زخمی از دست درختنشینها فرار میکند و وارد یک ماجراجویی بزرگ میشود.
داستانی فوقالعاده از ماجراجوییها و دوستیها و دلدادگیها در دلِ دنیایی کوچک.
زندگی هوهویی اِوا بالقلنبه واقعاً هوهویی است. او همهی همهچیز را برای دفترچهخاطراتش تعریف میکند. اگر میخواهید همهی بالبالیهای زندگی هوهوییاش را بخوانید، دفترچهخاطراتش را کش بروید!
اینهمه برف یعنی مدرسه تعطیل. بله! حیف که مجبورم روزم را با مارکوس بگذرانم (که خیلی روی اعصاب است).بهنظر عموکِوین فکرِ خوبی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد ازدواج آفتابهای لببوم یک عکس خانوادگی بگیریم. (من که فکر میکنم اسمِ چنینچیزی را نمیشود گذاشت هدیه).دِلیا هم خیلی مشتاق عکس خانوادگی نیست.بداخلاق شده (یعنی قیافهاش هیچ تغییری نکرده دیگر).
عُق!عکس خانوادگی نه!
مینا سانتلمو، نویسندهی نوجوان داستانهای پلیسی، بعد از ماجراجوییهایش در دو کتاب دیگر مجموعه، موزهی نفرینشده و دخمهی فیلمهای سلولوئید، اکنون یک دعوتنامهی مرموز دریافت کردهاست: دعوتنامهای برای شرکت در یک آزمایش بزرگ!
مینا و همراهانش در این آزمایش بزرگ، قرار است در یک جزیرهی دورافتاده، موقعیتی مثل زندگی روی مریخ را شبیهسازی کنند؛ آزمایش بزرگی که مدیریت آن بهعهدهی گروهی از نویسندگان داستانهای علمی_تخیلی است. اما چرا مینا به این آزمایش دعوت شدهاست؟ چهکسی او را دعوت کرده و چرا هیچ نام و نشانی از او در دست نیست؟ زمین سرخ جزیرهی لاساستریاس چه رازها و معماهایی در خود دارد؟
فرمانده تروئنوس با تمرکز تمام توی دفترش در کلانتری کار میکند. اما یکدفعه صدای فریاد وحشتناکی را میشنود، چیزی در حد یک انفجار هستهای. - وااااااااااااااااااااااااای! این وحشتناک است!فرمانده دست پاچه میشود و به شکل مسخرهای از روی صندلیاش میافتد. تیز از اتاقش بیرون میآید و به سمت صدا میدود.صدا میگوید:- این راستیراستی غمانگیز است! جیغ و فریاد از بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت میآید. فرمانده تروئنوس با شتاب وارد اتاق میشود.- چی شده کارآگاه؟ اتفاق بدی افتاده؟- بدتر از این حرفه...