از دوازده انگشت نکبتی اش
متنفرم از خِرتخِرت پفکخوردنت روی آن مبل و صدای بلند سریالهای آشغالی که میبینی و اینکه حتی نمیپرسی من کجام. حتماً فکر میکنی به قول خودت کَپهی مرگم را گذاشتهام و ریخت نکبتم را نمیبینی. میدانم وقتی بیایی و نامهام را بخوانی سرت از درد منفجر میشود. برای همین قرصهای مُسکِنت و چای گلگاوزبان را برمیدارم. همه را خالی میکنم تو چاه توالت. خواستی از آنجا بردار. خوشحالم اینقدر فضولی که بیایی ببینی این کاغذ چیست روی تلویزیون. خود حواسپرتت هم نبینی، پسرهای تُخست حتماً برش میدارند و با صدا...
آوای سیزده ساله، کلهشق و یکدنده و بیادب است. البته خودش اصرار دارد که بیادب به نظر برسد. کلهشق است چون از خانه فرار کرده. یکدنده است، باز هم چون از خانه فرار کرده و بیادب است چون فکر میکند بیادب بودن یعنی باحال و قوی بودن.
اما فقط اینها هم نیست. کسی که به او جرأت فرار داده خانم خپل است. خانم خپل با آن خانوم لیفیاش. همان که توی عکس بچگیهای آوا هست. و با آن همه انگشتش! آوا خودش میگوید. میگوید اگر خپل را نمیدید شاید هیچوقت از خانه فرار نمیکرد. آوا به دنبال خانم خپل به جستوجوی چیزی میرود و در نهایت شاید از جایی دیگر سردربیاورد. مثل سفر کریستف کلمپ که برای کشف شرق رفت و در عوض غرب را کشف کرد.