السن و ولسون مارو به هم برسون ما دو تا دوست خوبیم دو تا دوست مهربون اما تو بازی امروز یه دفعه دعوامون شد قهر و جدایی آخر قسمت دو تامون شد
داستانهای چشم قلمبه 7 (علی بابا و چهل دزد)
علی بابا جوانی است که در یک شهر بزرگ که در دل کویر قرار داشت زندگی می کرد. او با شترش به صحرا می رفت تا خار جمع کند و به شهر برای فروش می آورد. در یکی از روزها وقتی به صحرا رفته بود عده ای سوارکار توجه او را به خود جلب کردند. آن ها به نزدیکی صخره ای رسیدند. با خواندن وردی توسط یکی از آن ها صخره به کناری رفت و آن ها وارد غار بزرگی که مخفیگاه شان بود شدند. علی بابا متوجه شد اینان همان چهل دزد بغداد هستند. بعد از رفتن آن ها علی بابا با خواندن همان ورد وارد غار شد و مقداری از طلاها و جواهرات دزدیده شده را با خود برد. وقتی دزدها به مخفیگاه شان برگشتند متوجه شدند مقداری از طلاها کم شده است. رییس دزدها تصمیم گرفت عده ای از افرادش را به شهر بفرستد و آن شخص را پیدا کند و …