در گذشته های دور پادشاهی بود که فرزندی نداشت. او نذر کرده بود اگر خداوند به او فرزندی دهد هر سال در روز تولدش حوض قصر را پر از روغن کند و آن را بین همه ی مردم شهر تقسیم کند. خداوند به او فرزند پسری داد. در بیستمین سالروز تولد شاهزاده باز هم حوض قصر را پر از روغن کردند و پیرزنی برای گرفتن روغن به قصر آمد و از شاهزاده تقاضای روغن کرد اما روغنی در حوض باقی نمانده بود. پیرزن شاهزاده را نفرین کرد و به او گفت که امیدوار است به عشق دختر نارنج و ترنج گرفتار شود. و از دختر زیبارویی گفت که درون یک نارنج بر روی شاخه ی درختی زندانی بود و هر کس که او را آزاد می کرد، می توانست با او ازدواج کند. شاهزاده برای پیدا کردن دختر راهی سفر شد و به درخت نارنج رسید و توانست دختر را نجات دهد. در مسیر برگشت آن دو به قصر، شاهزاده دختر را در کنار رودخانه ای که نزدیکی یک روستا بود گذاشت تا به دنبال خانواده اش برود تا از او استقبال کنند. در همین فاصله کنیز زشت و بدجنسی نزدیک دختر آمد و بعد از آگاه شدن از راز دختر با دروغی او را به روستا فرستاد و خودش آن جا منتظر ماند و خود را دختر نارنج معرفی کرد اما ….
داستانهای چشم قلمبه 7 (علی بابا و چهل دزد)
علی بابا جوانی است که در یک شهر بزرگ که در دل کویر قرار داشت زندگی می کرد. او با شترش به صحرا می رفت تا خار جمع کند و به شهر برای فروش می آورد. در یکی از روزها وقتی به صحرا رفته بود عده ای سوارکار توجه او را به خود جلب کردند. آن ها به نزدیکی صخره ای رسیدند. با خواندن وردی توسط یکی از آن ها صخره به کناری رفت و آن ها وارد غار بزرگی که مخفیگاه شان بود شدند. علی بابا متوجه شد اینان همان چهل دزد بغداد هستند. بعد از رفتن آن ها علی بابا با خواندن همان ورد وارد غار شد و مقداری از طلاها و جواهرات دزدیده شده را با خود برد. وقتی دزدها به مخفیگاه شان برگشتند متوجه شدند مقداری از طلاها کم شده است. رییس دزدها تصمیم گرفت عده ای از افرادش را به شهر بفرستد و آن شخص را پیدا کند و …