چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
رفیقهای ویز آمدند تا سیرک هیجان انگیز سَرمگس را تماشا کنند.
ویز گفت: «برای شیرینکاریهای جالب و جدید سَرمگس آماده باشید!»
ویززز و سرمگس یک سیرک هیجانانگیز راه انداختهاند!
شیرینکاریهای گیجویجی سرمگس را تماشا کنید!!!
شیرینکاریهایی که فقط به درد خندیدن نمیخورند.
چه حالی پیدا میکنی اگر توی یکی از دفترچههای مرموز داییات این نوشته را پیدا کنی؟
«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟
تام هر کاری از دستش بربیاید میکند که توی دردسر نیفتد. ولی خب، بعضی وقتها اتفاقهایی پیش میآید که توی جدول امتیازهای کلاس سه تا صورتک ناراحت میگیرد. اگر تام یک صورتک ناراحت دیگر بگیرد ، آقای فولِرمَن اجازه نمیدهد در اردوی مدرسه شرکت کند!
«به مدرسهی من خوش اومدین. شما الان دزدان دریایی کارآموز هستین. ما شما رو به یه دزد دریایی کامل در هفت دریا تبدیل میکنیم! اگه بخواهین عین خیارهای دریایی نِکونال کنین یا اگه مثل نرمتنها از زیر کار دربرین و ولو بشین، بهتره که همینحالا سریع بپرین سمت ساحل.»
رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از سؤالهای بزرگ و گیجکننده پر بود، ولی الان نگرانیهای بزرگتری داشت. وقتی نگاهش روی لبههای تاریک خیابان میچرخید، طلسمآویز باستانیاش را در کنار پوستش حس میکرد که گرم میشود. این یک هشدار بود...
خیلی از بازرگانان در میان آن جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچکدام راضی نشد. دستِآخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: «پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.»کنیز بهدقت به چهرهی آدمهایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یکدفعه چشمش به علیمجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش بهشدت به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را بهسمتِ او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم می...
یک خبر بالانگیز! «عید قلبهای گرم» نزدیک است. من یک عالمه هدیه برای دوستانم ساختهام. دل توی دلم نیست زودتر هدیهها را برایشان ببرم. اما بعد میفهمم هدیهی چند تا از پَرپَریترین جغدهای زندگیام را فراموش کردهام! ای وای! حالا چه خاکی به پرم بریزم؟
سالها پیش، آن وقتها که ریشهایم هنوز سپید نشده بود، حتی میتوانم بگویم سیاه هم نبود یا البته درست بگویم اصلاً ریش نداشتم، از پدرم پرسیدم: «بابا! این عشق که میگن چیه؟» پدرم گفت: «این غلطها به تو نیومده فرزند دلبندم! تو باید دَرست رو بخونی.» پنج سال بعد که هفت سالم بود و سواد خواندن و نوشتن مختصری آموختم، تصمیم گرفتم به جای درس خواندن بروم و عاشق شوم. اما قبل از عاشق شدن لازم بود با تحقیق در داستانهای موجود معنای واقعی عشق را دریابم. اولین داستانی که نظرم را جلب کرد، داستان ویس و رامین بود...
آماده باشید که از خنده منفجر شین. آخه قراره توی شهر، بَدترین موجودات، بهترین کارها رو بکنن.
اون هم با خندهدارترین روشهای ممکن.
با بدها همراه باشید، تا با عضوِ عجیبوغریب و جدیدِ دار و دستهشون، کارهای خوب و مرموز بیشتری انجام بدهند.
حتی پلک هم نزنید؛ چونکه شاید یه موجود خیلی شرور ترتیبشون رو بده و... پِخ پِخ!
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
هِی بچهجون! دیگه وقتش شده که بریم پارک ژوراسیک!
چون قسمت هفتم سریال چهار سابقهدار اومده! بزن بریم!
بفرمایید!
این هم جلد چهارم چهار سابقهدار!
اونقدر میخندی که اشک از چشمت دربیاد!
اونقدر میخندی که رودهبُر شی! (اصلاً هم مهم نیست کدوم یکی رو انتخاب میکنی؟ رودهبُرشدن یا چشمهای اشکی!)
فقط چهار سابقهدار رو در حملهی گامبیها از دست نده!
توی افسانهها آمده که سالهای سال پیش، جنها و پریهای جنگلهای اطرافمان بهخاطر این سکه با هم درگیر شدند و آخرسر جنگی درگرفت که بهش میگویم جنگ جنگل.
البته نیاز به گفتن نیست که اینها افسانه است، ولی خب داستانش تقریباً اینجوری بود که...
همهچیز از وقتی شروع شد که دقیقاً در یک لحظه، یک جن و یک پری سکهای زرّین پیدا کردند که وسط جنگل میدرخشید.
جن و پری شروع کردند به جروبحث. کمکم کارشان بالا گرفت و آخرسر همهی جنها و پریهای جنگل افتادند به جان هم و جنگ وحشتناکی را شروع کردند.
بله! امروز روز فیلمبرداریه!
سر صبحانه آنقدر ذوقزده بودم که نتوانستم هیچی بخورم. برادرهای خلوچلم هم هِی داشتند دریوری میگفتند. میگفتند حتماً به من نقش زامبیها را میدهند، چون اینجوری لازم نیست گریم کنم و لباس عوض کنم و از این چرتوپرتها.
ایش! اینها که هیچی از فیلم و اینجور چیزها سر درنمیآورند! الان هم حسودیشان شده، چون کسی نمیگذارد خودشان با آن جوشهای قرمز روی صورتشان فیلم بازی کنند.
همه چیز از آن روزی آغاز شد که دعوتنامهای عجیب دریافت کردیم. با مربیهایمان در رختکن بودیم. من نامه را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به بازی در تورنمنت «کمپ چهارم» دعوت شده بودیم. هیچکداممان چیزی دربارهی این مسابقات نمیدانست؛ حتی آلیسیا که همیشه داستانهایی از تیمهای افسانهای و اسرارآمیز برایمان تعریف میکرد. این که هیچیک از ما برای شرکت در مسابقات ثبتنام نکرده بود، نشان میداد شخص نامعلومی به مسابقهی اسرارآمیزی دعوتمان کردهاست، با قوانینی که با آنها آشنایی نداشتیم.
به دنیای پُر رمز و رازِ سرزمین رؤیایی استوژیت خوش آمدید! سرزمین نقش و نگارهای سحرآمیز... در اینجا، کارتهایی با تصاویری عمیق، الهامبخش و مسحورکننده، به طرز جذاب و شگفتانگیزی توانایی تفکر خلاقانه و قدرت شهود شما را میآزمایند. برای موفقیت در این بازی باید از استعداد، قدرت تخیل و ذهنخوانی، و تجربیات پیشین خود به گونهای متفاوت بهره ببرید...
"استوژیت" ترکیبی است از قدرت خلاقیت و ذهنخوانی! هر بازیکن در نوبتش براساس یکی از کارتهای در دستش، کلمهای را میگوید. بازیکنان دیگر باید با قدرت ذهنخوانی خود، کارت آن بازیکن را از میان کارتهای دیگر بیابند.
باز هم دیرم شد!
«پفک پنیری به دادم برس!» ساعت نُه صبح بود و من، جرونیمو استیلتُن، دوباره دیر میرسیدم سرِ کار! در کمتر از یک دقیقه، از تختخواب قِل خوردم پایین و در کمتر از دو دقیقه، لباس پوشیدم. درست است که موش سحرخیزی نیستم، ولی توی آمادهشدن خیلی تروفرزم.
همانطور که دندانهایم را با خمیردندانی با طعم پنیر چدار مسواک میزدم، زیر لب غُرغُر کردم: «لعنت به هر چی پنیر کپکزدهست! از صبحهای شنبه متنفرم!» بعدش تیز از پلهها دویدم پایین، پایم گیر کرد به دُمم و از آنبالا قِل خوردم و افتادم ...
هرج و مرج و ویرانی سیاره حشرات را فرا گرفته است و به زودی خلافکاران و قانونشکنان اختیار کل سیاره را به دست خواهند گرفت. شما در این بازی کارتی، در نقش یکی از فرماندهان سیاره، میباید نیروهای خوب خود را شناسایی کنید و در این راه از قدرت ذهنخوانی و حافظه خود برای خنثی کردن نقشه حریفان استفاده کنید.
پارادیس به جنگلی که هر لحظه تاریکتر میشد اشاره کرد و گفت: «همینحالا، من میرم سراغ هیولای خرسیِ کلّهکوسهای. قبل از اینکه شهردار رو بخوره. شما دو تا، مثل شیر با من میآیین یا هنوز دهنتون بوی شیر میده؟»
بن دستش را بالا برد: «من مثل شیر میآم.»
ویسلی دستش را بالا برد: «من دهنم بوی شیر میده.» چپچپ به بن نگاه کرد. آهی کشید و گفت: «خیلی خب. من هم با شما همراه میشوم. اما بهتون هشدار میدهم، اگر من زندهزنده خورده شدم، شما دو نفر شخصاً مسئولید.»ش
این کتاب ماجرای هیولاها، معما، یک جشنوارهی موسیقی، چیزهای گمشده، من، و مارکوس است (البته نه لزوماً به همین ترتیب)، و یک معلم کمکی خیلی سختگیر، ولی نگذارید این آخری از خواندن کتاب منصرفتان کند
عبد ناگهان به خودش آمد. او با شیطان معامله کرده بود! میدانست که باید از دستورش سرپیچی کند، که باید فرار کند. ولی صدای رعدآسای مرد توی سرش پیچید و برخلاف میلش عمل کرد. با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود، دست خودش را تماشا کرد که جلو رفت و چفت در را باز کرد. در روی لولایش غژغژ کرد و صداهایی جدید توی گوشش پیچید. همنوایی زمزمههایی شیطانی دوروبرش چرخید و بدن گرمش سرد شد.
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
چگونه فضانورد شویم
آیا تا حالا آرزو داشتهای که فضانورد شوی؟
آشپز فضایی چطور؟ یا طراح سفینه؟ و یا کارت این باشد که دنبال موجودات فضایی بگردی؟ صنعت فضایی فرصتهای شغلی زیاد و گوناگونی دارد، از فضانوردی گرفته تا مهندسی فضاپیماها، و کاوشگری فضا برای یافتن سیارههایی که شاید روزی مردم بتوانند در آنها زندگی کنند.
ترجیح میدهی چی باشی؟ دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است یا دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است، در حالی که واقعاً دختر است؟
فردی میداند دوست دارد کدام باشد، اما جلوی تابی حرف اشتباهی زده که نه تنها او را رنجانده، بلکه احتمالاً به جشنتولدِ محشرش هم دعوت نمیشود. جشن تولدی با گاو مکانیکی و قلعهی بپربپر.
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
مجموعه ای کامل از اسباب بازی های پسرانه! هواپیما کنترلی، کوادکوپتر، هلی کوپتر، ماشین کنترلی، انواع ماکت های فلزی موتور و ماشین و تفنگ های فضایی!!!
تو این بخش برای راحتی شما کاربر گرامی، تمامی محصولات به صورت تخصصی دسته بندی شده است.
لطفا ابتدا وارد شوید.
ورود به سیستم
یک حساب کاربری رایگان برای ذخیره آیتمهای محبوب ایجاد کنید.
ورود به سیستم