قصه های با پدر و مادر 3 (پدر و مادرم دیوانه ام کرده اند)
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
بابای لویی شده یک بابای خانهدار! یک غذاهایی میپزد که هیچکس نمیتواند لب بزند. رنگ همهی لباسچرکها را قاتیپاتی کرده و تازه از لویی میخواهد خودش اتاقش را مرتب کند. از همه بدتر: لویی را بهعنوان بهترین دوستش انتخاب کرده و مغزش را میخورد. لویی باید یکجوری جلویش را بگیرد، اما چطوری؟