مرغ نوروزی و عید نوروز و 28 قصه دیگر
يكي بود، يكي نبود، زير گنبد كبود، خاله پيرزن نشسته بود و از قصه هايش، قصه اي درباره ي زمستان و كرسي مي گفت: «مردم قديم، زمستان ها خانه و زندگي شان را با اجاق و نقل آتش، گرم مي كردند. كرسي هم مي گذاشتند. بالاي كرسي، لحافي بزرگ پهن بود و چهار پايه اش هم روي چاله ي آتش و خاكستر قرار داشت. چهار طرفش مي نشستند و دور و برشان را با لحاف مي پوشاندند. پاها هم از آتش چاله ي كرسي، گرم مي شد. مجمعه ي بزرگ مسي شب چره ي روي كرسي، تخمه، انار، كلوچه، كشمش، مويز و حلوا داشت. و اين طوري شب هاي بلند وسرد زمستان را كوتاه مي كردند.
حالا بشنويد…