زیباترین داستان های هزار و یک شب 1 (شاهزاده ی سنگی و چند داستان دیگر)
«هفتصد سال اولی که در این خمره بودم، با خودم عهد کردم هرکس مرا آزاد کند، او را از مال دنیا بینیاز کنم، اما هیچکس مرا آزاد نکرد. در هفتصد سال دوم با خودم گفتم که هرکس مرا از این خمره بیرون بیاورد، او را صاحب تمام گنجهای زمین میکنم. اما باز این اتفاق نیفتاد. در طول چهارصد سال بعد مدام به خودم میگفتم حالا دیگر هرکس مرا از اینجا رها کند، او را به هر شیوهای که خودش تعیین کند، میکشم. و قرعه به نام تو افتاد.»
بلندبلند خندید. گفت: «حالا دیگر آمادهی مرگ شو.»
داستانهای کتاب اول:
شهریار و برادرش شاهزمان
شاه یونان و طبیب یونان
داستان صیاد
غلام دروغگو
ابراهیمبنمهدی و مأمون
محمد جواهرفروش و دختر یحیی برمکی
جوان کریم
عشق به خرس
نعمت و نعم