پسر امپراطور یونجه برها
ماهپری کنار دست زن روی زمین نشست و روسریاش را روی صورتش انداخت. خیلیزود چند سکه و پول کاغذی کف دستش افتاد. صدای جرینگجرینگ سکهها که بلند شد، زن چادرش را کنار زد. ماهپری از ترس خودش را عقب کشید. از زیر چادر، پیرزن صورتسوختهای دستش را گرفت. (ترس دختر اینجا وصفشدنی نیست.) ماهپری دستش را کشید، اما زور پیرزن آنقدر زیاد بود که دختر به طرفش کشیده شد.ـ اینجا چه غلطی میکنی؟! این پارک منطقهی منه.ماهپری آب دهانش خشک شده و زبانش به حلقش چسبیده بود، با صدایی که خودش هم نمیشنید گفت: «دنبال د...
قصه قصهی دختری است که سالها پیش طلسم شده، وقتی طلسمش میشکند با خوشحالی بیدار میشود و فکر میکند که بهزودی عروس خواهد شد. بیخبر از اینکه چشم در دنیایی باز کرده که دیگر متعلق به او نیست و سالیان سال از خواب طولانیاش گذشته است. ماهپری به دنیای امروز ما و به یکی از شلوغترین شهرها قدم میگذارد و اولین کسی که میبیند کارگری ساختمانی است. ماهپری او را با شاهزادهای که قرار است با او ازدواج کند اشتباه میگیرد و …