کتاب ماجراهای فسقلی 5-در آسمان : بخشی از کتاب- فسقلی توی کوچه- آسمونو نگا کرد- کلاغی دید اون بالا- زودی اونو صدا کرد- کلاغه گفت قار و قار- کارت چیه با بنده- فسقلی گفت دوست دارم- منم بشم پرنده- تو آسمون مثل تو- پر بزنم به هرجا- کلاغه گفت چه خوبه- آشنا بشی تو با ما-بوتر از راه رسید- گفت که منم کبوتر- دو بال دارم که با اون- به هر جا می زنم پر و...
چوپانی هر روز گوسفندان را برای چرا به دشت و صحرا می برد. یک روز که حوصله اَش حسابی سر رفته بود شروع می کند به فریاد زدن و می گوید: گرگ آمده! مردم ده با شنیدن صدا برای کمک به او می روند اما زمانی که به آن جا می رسند، خبری از گرگ نیست و چوپان با صدای بلند می خندد؛ آنها هم با ناراحتی و عصبانیت به خانه های خود باز می گردند. او چند باری این دروغ را تکرار می کند و هربار مردم عصبانی تر از دفعه ی قبل به ده بازمی گردند تا اینکه، یک روز گرگی به نزدیکی گله ی گوسفندان می آید و زمانی که او مشغول استراحت است به آنها حمله می کند، چوپان شروع می کند به فریاد زدن و از مردم کمک می خواهد. اما …
به نظر شما با دروغ هایی که او گفته است آیا مردم ده این بار هم به کمک او خواهند آمد؟