یک روز توی کلاس، دانکن رفت تا مدادشمعیهایش را بردارد ولی با یک دسته نامه روبهرو شد که روی تمام آنها اسم خودش نوشته شده بود.
ایستگاه آخر
در ايستگاه بعدي، مرد نابينايي با يك گربه ي خال خالي سوار شد. چارلي از جايش بلند شد و از مادربزرگش پرسيد: «چرا آن آقاهه نمي تواند ببيند؟»
مادر بزرگ گفت: «پسرجان تو از ديدن چه مي داني؟! بعضي ها دنيا را با گوش هايشان مي بينند!»
مرد نابينا همان طور كه هوا را بو مي كشيد، گفت: «درسته! حتي با بيني شان هم مي بينند! مثلا من دارم مي بينم كه شما امروز عطر خوش بويي زده ايد
17,000 تومان
مرجع:
9786008617341
At the next station, the blind man rode with a spotted cat. Charlie got up and asked his grandmother, "Why can't that gentleman see?" The grandmother said: "What do you know from seeing your son ?! "Some see the world with their ears!" "That's right," said the blind man as he sniffed the air. They even see with their noses! For example, I see that you have smelled perfume today