در گذشته های دور پادشاهی بود که فرزندی نداشت. او نذر کرده بود اگر خداوند به او فرزندی دهد هر سال در روز تولدش حوض قصر را پر از روغن کند و آن را بین همه ی مردم شهر تقسیم کند. خداوند به او فرزند پسری داد. در بیستمین سالروز تولد شاهزاده باز هم حوض قصر را پر از روغن کردند و پیرزنی برای گرفتن روغن به قصر آمد و از شاهزاده تقاضای روغن کرد اما روغنی در حوض باقی نمانده بود. پیرزن شاهزاده را نفرین کرد و به او گفت که امیدوار است به عشق دختر نارنج و ترنج گرفتار شود. و از دختر زیبارویی گفت که درون یک نارنج بر روی شاخه ی درختی زندانی بود و هر کس که او را آزاد می کرد، می توانست با او ازدواج کند. شاهزاده برای پیدا کردن دختر راهی سفر شد و به درخت نارنج رسید و توانست دختر را نجات دهد. در مسیر برگشت آن دو به قصر، شاهزاده دختر را در کنار رودخانه ای که نزدیکی یک روستا بود گذاشت تا به دنبال خانواده اش برود تا از او استقبال کنند. در همین فاصله کنیز زشت و بدجنسی نزدیک دختر آمد و بعد از آگاه شدن از راز دختر با دروغی او را به روستا فرستاد و خودش آن جا منتظر ماند و خود را دختر نارنج معرفی کرد اما ….
خرگوش دانا و گرگ بد بدجنس
مستان سرد آغاز شده بود. گرگهای بدجنس در یك طرف جنگل زندگی میكردند و خرگوش دانا و بچههایش در طرف دیگر جنگل بودند. چند روز بود كه گرگها غذا نخورده بودند، برای همین از لانهشان برای پیدا كردن غذا بیرون آمده بودند. خرگوشها هم آن روز با مادرشان بیرون آمده بودند. به خاطر بازیگوشی بچه خرگوشها، مادر راه لانه را گم كرده بود، كه ناگهان گرگها در مقابل آنها ظاهر شدند. مادر دانا به بچهها گفت از درخت كاج بالا بروند و مانند عروسكهای كریسمس آویزان شدند و آنها این كار را كردند. گرگها هم كه فكر كردند آنها عروسك هستند به جای دیگری برای پیدا كردن غذا رفتند. بچه خرگوشهای هم تصمیم گرفتند از این به بعد به حرف بزرگترشان گوش كنند. این داستان برای كودكان دو گروه سنی «الف» و «ب» تهیه شده است.