در گذشته های دور پادشاهی بود که فرزندی نداشت. او نذر کرده بود اگر خداوند به او فرزندی دهد هر سال در روز تولدش حوض قصر را پر از روغن کند و آن را بین همه ی مردم شهر تقسیم کند. خداوند به او فرزند پسری داد. در بیستمین سالروز تولد شاهزاده باز هم حوض قصر را پر از روغن کردند و پیرزنی برای گرفتن روغن به قصر آمد و از شاهزاده تقاضای روغن کرد اما روغنی در حوض باقی نمانده بود. پیرزن شاهزاده را نفرین کرد و به او گفت که امیدوار است به عشق دختر نارنج و ترنج گرفتار شود. و از دختر زیبارویی گفت که درون یک نارنج بر روی شاخه ی درختی زندانی بود و هر کس که او را آزاد می کرد، می توانست با او ازدواج کند. شاهزاده برای پیدا کردن دختر راهی سفر شد و به درخت نارنج رسید و توانست دختر را نجات دهد. در مسیر برگشت آن دو به قصر، شاهزاده دختر را در کنار رودخانه ای که نزدیکی یک روستا بود گذاشت تا به دنبال خانواده اش برود تا از او استقبال کنند. در همین فاصله کنیز زشت و بدجنسی نزدیک دختر آمد و بعد از آگاه شدن از راز دختر با دروغی او را به روستا فرستاد و خودش آن جا منتظر ماند و خود را دختر نارنج معرفی کرد اما ….
داستان های چشم قلمبه 11 (پینوکیو)
پینوکیو نام عروسکی چوبی است که نجاری به نام ژپتو آن را ساخته است. ژپتوی پیر فرزندی نداشت و به تنهایی زندگی می کرد. او هنگام ساخت پینوکیو در دلش آرزو می کرد که ای کاش عروسک چوبی اش به یک پسر واقعی تبدیل می شد. پری مهربان وقتی از آرزوی پیرمرد باخبر شد، پینوکیو را به یک بچه ی واقعی تبدیل کرد. ژپتو از این اتفاق خیلی خوشحال بود و تمام سعی خود را به کار گرفته بود تا از پینوکیو پسری خوب و کامل بسازد. او تنها کتی را که داشت فروخت و با پولش برای پینوکیو کتاب خرید تا او به مدرسه برود و درس بخواند. اما پینوکیوی سر به هوا کتاب هایش را برای دیدن یک نمایش عروسکی می فروشد و به جای رفتن به مدرسه به دیدن نمایش مشغول می شود. در ادامه او با روباه مکار و گربه آشنا شده فریب حقه های آن ها را می خورد و توی دردسر می افتد. آیا او می تواند خودش را نجات دهد و با انجام کارهای خوب برای همیشه تبدیل به یک پسر واقعی برای پدر ژپتو شود؟