کتاب جنگل
روزی پلنگی به نام باگیرا در جنگل مشغول جست و جو برای پیدا کردن شکار است که ناگهان صدای عجیبی از سمت رودخانه می شنود. او به سمت صدا رفته و می بیند نوزادی داخل سبد روی آب در حال گریه کردن است. باگیرا که بسیار مهربان است با خود فکر می کند که بچه ی آدمیزاد هم احتیاج به مراقبت و آب و غذا دارد و او از عهده ی این کار بر نمی آید.
روزی پلنگی به نام باگیرا در جنگل مشغول جست و جو برای پیدا کردن شکار است که ناگهان صدای عجیبی از سمت رودخانه می شنود. او به سمت صدا رفته و می بیند نوزادی داخل سبد روی آب در حال گریه کردن است. باگیرا که بسیار مهربان است با خود فکر می کند که بچه ی آدمیزاد هم احتیاج به مراقبت و آب و غذا دارد و او از عهده ی این کار بر نمی آید. بنابراین تصمیم می گیرد او را پیش خانم گرگ ببرد تا شاید بتواند از نوزاد مراقبت کند. خانم گرگ قبول می کند که از بچه نگه داری کند و اسم پسرک را موگلی می گذارد. موگلی با حمایت های باگیرا و خانم گرگ بزرگ می شود. اما به محض این که به سن ده سالگی می رسد، همه چیز تغییر می کند.