کتاب ماجراهای فسقلی 6-چی کاره میشه : بخشی از کتاب- فسقلی گفت با خودش- چی کاره شم بهتره- چه شغلی رو دوست دارم- باید که یادم نره- شاید که دکتر بشم- کلی مریض رو دیدم- توی مطب نشستم- حرفاشونو شنیدم- بعدش برای اونها- نسخه دادم حسابی- شربت و قرص قرمز- یا کپسولای آبی-یا شاید آشپز شدم و...
یکی بود یکی نبود، پیرزنی بود که پسر تنبلی به اسم حسن کچل داشت. حسن از صبح تا شب می خورد و می خوابید و مادرش مجبور بود کار کند.
روزی پیرزن چند سیب سرخ از بازار خرید، سیب ها را کنار رختخواب، جلوی در، کنار باغچه و توی کوچه گذاشت. حسن که بیدار شد کنار دستش یک سیب دید، با تنبلی سیب را برداشت. بعد سیب بعدی… تا به کوچه رسید، مادر حسن در را بست و گفت: «برو کار کن و پولی دست و پا کن!»
حسن کمی التماس کرد ولی فایده ای نداشت، پس به بازار رفت و از همه مغازه دارها پرسید که شاگرد نمی خواهید؟