مجموعه داستان های کوتاه آگاتا کریستی 1 (ماجرای ستاره غرب)
ناگهان بدون هيچ هشداري چراغها چشمك زد و خاموش شد. در تاريكي سه صداي ضربه بلند آمد. من صداي ناله خانم مالتراورز را شنيدم و بعد مردي را ديدم كه كنار نردههاي پله ما را نگاه ميكرد و با نوري ضعيف كه سوسو ميزد، ايستاده بود. روي لبهايش خون بود و با دست راستش داشت اشاره ميكرد. ناگهان نوري درخشان از او ساطع شد. آن نور از من و پوآرو رد شد و روي خانم مالتراورز افتاد. من صورت وحشتزده و رنگ پريده او و همينطور يك چيز ديگر را هم ديدم. ناليدم: خداي من! پوآرو! به دست او نگاه كن، دست راستش...»