توازن ناپایداری که بین چهار لندن حاکم بود، در حال فروپاشی است. تاریکی بر امپراتوری مارش ها که زمانی با طراوت سرخ رنگ جادو می درخشید، سایه افکنده و فضا را برای اوج گرفتن لندنی دیگر باز گذاشته است.
کل که زمانی آخرین آنتاری بازمانده محسوب میشد، زیر فشار وفاداری های مختلف کمر خم کرده. آیا آرنس میتواند پس از این تراژدی دوباره سرپا شود، آیا کل می تواند روی کمک های دوستان جدید و متحدان قدیمی حساب کند تا از این مخمصه جان سالم به در ببرد؟
دشمنی دیرینه بازگشته تا بر تخت سلطنت تکیه زند و قهرمانی سقوط کرده سعی دارد دنیایی درهم شکسته را نجات دهد. چه کسی کنترل را در دست خواهد گرفت؟ آیا تاریکی در انتهای این مسیر انتظارشان را میکشد؟
نگهبان باد
اهریمن می خواهد جهان ما را نابود کند. ما باید جهان را از نابودی نجات بدهیم.
ای کاش اولین بار که این حرف را شنیدم، می دانستم که واقعا چه معنایی دارد. ولی بعضی حرف ها گمراه کننده هستند، مثلا اولش فقط به قهرمان داستان می گویند «تو می توانی جهان را نجات بدهی»، دیگر نمی گویند که برای این کار چه رنج ها که باید ببینی و چه خون ها که ریخته خواهد شد. اما نه من قهرمانم نه این داستان نجات جهان است. به گمانم حالا پیش خودتان می گویید که پس نقش من چیست و اگر قرار بوده جهان را نجات بدهم چرا این کار را نکرده ام. شاید حق با شما باشد. شاید من کوتاهی کرده باشم. یا شاید هم، فقط شاید هم، ماجرا پیچیده تر از آن باشد که شما فکر می کنید. پس قبل از این که درباره من قضاوت کنید، و حتما این کار را خواهید کرد، به داستان من گوش کنید.