ستاره لارا و شب نشینی
لارا همینطور که روی تختش نشسته بود و به آسمان خیره شده بود ستاره کوچولو را دید که در آسمان می چرخید و برایش چشمک می زد، لارا به ستاره نگاهی کرد و گفت کاش من هم یک اسب برای خودم داشتم چون لارا در طول تعطیلات مدرسه سوارکاری را یاد گرفته بود و به نظرش یکی از پر هیجان ترین و جذاب ترین ورزش ها بود.
لارا همینطور که روی تختش نشسته بود و به آسمان خیره شده بود ستاره کوچولو را دید که در آسمان می چرخید و برایش چشمک می زد، لارا به ستاره نگاهی کرد و گفت کاش من هم یک اسب برای خودم داشتم چون لارا در طول تعطیلات مدرسه سوارکاری را یاد گرفته بود و به نظرش یکی از پر هیجان ترین و جذاب ترین ورزش ها بود. او خیلی دوست داشت یک بار دیگر اسب سواری کند. یک باشگاه سوار کاری نزدیک خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ بود که همیشه اسب ها در چمنزارش می چریدند پس فردا یک مسابقه ی سوارکاری آنجا برگزار می شد لارا دلش می خواست در آن به عنوان یک سوار کار شرکت کند. با خودش گفت شاید بتواند با پدر و مادر صحبت کند تا برایش اسب بخرند؛ فردا صبح لارا موضوع را با پدر مطرح کرد و با مخالفت او روبرو شد. او به لارا گفت که نگهداری اسب یک کار پر هزینه و سخت است و در شهر امکانش نیست نمی شود یک اسب را داخل خانه نگه داشت. اما لارا …