علاءالدین
در روزگاران گذشته در سرزمینی دور و در شهری قدیمی پسر جوان و فقیری به نام علاءالدین زندگی می کرد. او آن قدر فقیر بود که گاهی از گرسنگی مجبور می شد دست به دزدی های کوچکی بزند! در آن زمان خلیفه دختری زیبا به نام “جاسمین” داشت. سه روز تا جشن تولد او باقی مانده بود و در این مدت کم باید به دستور پدرش، شاهزاده ای را برای ازدواج انتخاب می کرد.
در روزگاران گذشته در سرزمینی دور و در شهری قدیمی پسر جوان و فقیری به نام علاءالدین زندگی می کرد. او آن قدر فقیر بود که گاهی از گرسنگی مجبور می شد دست به دزدی های کوچکی بزند! در آن زمان خلیفه دختری زیبا به نام “جاسمین” داشت. سه روز تا جشن تولد او باقی مانده بود و در این مدت کم باید به دستور پدرش، شاهزاده ای را برای ازدواج انتخاب می کرد. اما جاسمین دلش می خواست با عشق ازدواج کند نه از روی اجبار. این خبر درتمام شهر پیچید. روزی علاءالدین در بیابان متوجه وجود غاری شد، با کنجکاوی داخل آن رفت و چراغ جادویی را در یکی از راهروهای آن پیدا کرد. با کشیدن دست بر روی چراغ، غولی از درون آن بیرون آمد. غول به علاالدین گفت: که سه آرزویش را برآورده می کند. علاءالدین آرزو کرد یک شاهزاده ی ثروتمندی شود تا بتواند با جاسمین ازدواج کند.