لكسيا دختری كه هميشه با اسكيت اين طرف و آن طرف سُر می خورد، گفت: «من قبل از اينكه حتی شما كله پوكها به دنيا آمده باشيد، خنگ بودم.» ناچار شديم به اين بحث خاتمه بدهيم و شما صد ميليون سال ديگر هم باور نخواهيد كرد كه در آن لحظه چه كسی از وسط در كلاس آمد داخل. هيچ كس! چرا بايد كسی از وسط در بيايد داخل؟ اين واقعاً يک كار خنگی است. ولی شما هرگز باور نخواهيد كرد كه چه كسی از آستانه در دويد داخل كلاس. مدير مدرسه ما آقای كلاتز! او روی سرش هيچ مویی ندارد. ولي حالا روی سرش واقعاً يک كلاه داشت و روی آن يک لامپ روشن بزرگ. خيلی عجيب بود. كله كچل آقای كلاتز خودش مثل يک لامپ روشن بزرگ بود، بنابراين واقعاً نيازی نداشت كه يک كلاه لامپی روی سرش بگذارد و…
ادامه مطلبنمایش کمتر