هفت چیز مهم
داستان پسري به اسم آرتور كه بعد از پرتاب كردن آجر به سمت سر يك مرد آشغالي، با حضور در دادگاه به خاطر جراحاتي كه به آقاي همپتون وارد شده، به صد و بيست ساعت كار در خدمت او محكوم مي شود. محاكمه اي كه از نظر همه عجيب است. اما كار آرتور در ظاهر آشغال جمع كني است و پشت پرده اي اسرار آميز دارد كه مي تواند او را به رستگاري برساند.
آرتور تی اوونز آجری برداشت و آن را به سمت مرد آشغالجمعکن انداخت. آرتور دلایل خودش را داشت و آجر هم به بازوی مرد آشغالی خورد، نه سرش. اما هیچکدام از این مسائل برای قاضی اهمیتی نداشت، او میخواست آرتور را برای همیشه به مرکز بفرستد. عجیب بود که مرد آشغالی پیشنهاد دیگری داد: 120 ساعت کار اجباری برای خودش.
حالا آرتور یک گاری لقودق و لیستی از 7 چیز مهم دارد: بطریهای شیشهای، فویل، کارتن، تکههای چوب، لامپ، قوطیهای قهوه و آینه. عجیب است، اما این «آشغالها» زندگی آرتور را تغییر خواهند داد.
سایر کتاب های همین ناشر
حالا آنقدر بزرگ شدهای که راز بزرگ زندگی را بدانی. این راز به تو قدرت جاودانگی خواهد داد. جادویی که در تمام تاریخ وجود داشته؛ ولی فقط تعداد کمی از آدمها آن را میدانند: کسانی که پردیتا میشناختند و کسانی که کتاب زمانه ی جادو 4 (پایان بی پایان) را خواندهاند. اکنون به تو میگویم راز زندگی بیپایان این است که ...
مدت هاست که از حمله ی هیولاها به زمین می گذرد و بعد اتفاقات زیادی افتاده که هرکدام می توانند در این شرایط غیرعادی و عجیب و غریب باشند، مثلا اتفاقی که درست با شروع داستان هیولای کابوس رخ می دهد؛ در حالی که آخرین بچه های زمین در حال رقابت اند ناگهان از ایستگاه آتش نشانی صدای یک انسان به گوش می رسد و این بسیار دیوانه کننده است چون زمان زیادی است که بچه ها به غیر از صدای خودشان صدای هیچ انسان دیگری را نشنیده اند، شاید شرایط خطرناکی در انتظار جک و دوستانش است!
این کتاب دربردارنده داستان پسری به نام زک و خانواده اش است که مدت هاست از زمین به سیاره ی نبولون مهاجرت کرده اند. امسال قرار است پژوهشکده چرخ دنده ها پذیرای نمایشگاه علوم بین کهکشانی باشد و در مدرسه ای که زک در آن درس می خواند برگزار شود؛ او می خواهد بهترین پروژه علمی را ارائه دهد تا بتواند جام امسال را برنده شود، اما مشکلاتی سر راهش قرار می گیرد که باید آن ها را از بین ببرد!
دئو، چهارده ساله و برادر بزرگترش اینوسنت که مشکل ذهنی دارد، از دست سربازانی که روستایشان را در زیمبابوه با خاک یکسان کردهاند، فرار میکنند. ولی در کشور جدیدی که به آن وارد میشوند یعنی آفریقای جنوبی، به دو دلیل باید مدام جابهجا شوند؛ ناشکیبایی و فقر! پسرها چون خارجی هستند به هر کاری تن میدهند و در خیابانهای ژوهانسبورگ سرگردانند. در نهایت گروهی از پناهندگان را پیدا میکنند که زیر یک پل زندگی میکنند، اما این گروه هم مدام خطر هجوم نژادپرستان آفریقای جنوبی را احساس میکنند. علاقهی دئو به فوتبال تنها چیزی است که برایش باقی مانده. آیا او میتواند با استفاده از این عشق، امید را در دلش زنده نگه دارد؟
لویی یک فیل قهرمان است که بهتازگی از تنهایی بازی کردن خسته شده. آخر چطور میشود تنهایی دنبالبازی یا الاکلنگبازی کند؟ این اواخر پدرش به او گفته که یک خواهر یا برادر برای لویی در راه دارند و خانوادهشان قرار است بزرگ شود. اما لویی مطمئن نیست که دقیقاً باید خوشحال باشد یا نگران. نکند دیگر خانهشان برای لویی جا نداشته باشد یا مادر و پدرش دیگر توجهی به او نکنند؟ این تغییر بزرگ برای لویی کمی ترسناک است و با خودش میگوید من فقط به چیزهایی که برایم آشناست عادت کردهام اما بعد دوباره با خودش فکر میکند این هم مانند یکی از تمام ماجراجوییهاییست که قهرمانانه با شنلش انجام داده...
نبرد سهمگین هادس سرانجام با فداکاری مایکل به پایان رسیده است. الکتروکلن که در نبود مایکل و با از دست دادن تانر و جرواسو و پشت سر گذاشتن جنگ، بسیار خسته و درهمشکسته است، قصد دارد سوار بر ژول بهسرعت از جزیره و از دسترس هتچ دور شود.
هتچ که تعداد کثیری از نیروهایش را در جنگ از دست داده، با استفاده از محفظهی نجات، خودش را به جزیره نایک رسانده است تا فعالیتهای شرکت الجن را از سر بگیرد و دوباره نیروهایش را گرد هم بیاورد.
فرانکی، ماهی قرمز چاق زامبی، این بار همراه صاحبش تام، به یک نمایش قرون وسطایی تمام عیار میرود؛ جایی که شوالیهای مرموز هر لحظه در حال قویتر شدن است. آیا فرانکی میتواند به موقع جلوی او را بگیرد؟ در داستان دوم، دیرینهشناس مشهوری که خیلی شبیه دانشمندان خبیث است، قصد دارد یک ماهی ژوارسیکی را که خیلی شبیه فرانکی است، با تکنیکهای ژنتیکی بازسازی کند. آیا فرانکی میتواند به موقع راز دانشمند مشکوک را برملا کند؟
«دلبر ما واقعاً دلبر است؟ از وقتیکه آینهی جادویی خاطرات برادرم جونا را پاککرده، او باورش نمیشود که ما چند بار به داستانهای مختلف سفرکردهایم. برای همین وقتی آینه ما را میبلعد و با خودش به سرزمین قصهها میبرد، نفس راحتی میکشم. این بار ما به داستان دیو و دلبر میرویم. هورا! یا شاید هم نه هورا! چون وقتی جونا یک گل رز از باغ دیو میچیند، داستان را خراب میکند. دیو که حسابی عصبانی شده، جونا را بهجای دلبر گروگان میگیرد. ولی اگر دیو، دلبر را نبیند و بهش علاقهمند نشود، طلسمش هیچوقت باطل نخواهد شد و جونا تا ابد توی قصر زندانی میماند. حالا من باید این کارها را بکنم: و دلبر را پیدا کنم. .
هیچ جا خونه خود آدم نمی شه!، این چیزی است که سیلی بعد از مدت ها دوری از قصر شگفت انگیز و جادویی اش و تجربه گرسنگی و کشمکش های گوناگون کاملا حس می کند، اما مدت زیادی از اقامتش در خانه ی جادویی نگذشته که خبر گم شدن و فرار جادوگر از سیاه چاله آرامش قصر را به هم می زند و خانواده شاهزاده سیلی را تهدید می کند. تنها در یک صورت آرامش دوباره به قلعه باز می گردد و آن هم بازگرداندن جادوگر به سیاه چاله است.
خانواده ی دانیل و اریکا بعد از یک ورشکستگی مالی، به ویرجینیای غربی سفر کرده و در محله ای ساکن شده اند که درباره ی آن داستان های عجیبی وجود دارد. نزدیک به پنجاه سال پیش در همین خانه، دختری به نام «سلین» توسط «عمه خانم» -که هر پنجاه سال یک بار، دختری را می رباید- ربوده شده است. داستان یک روح، شرح خواندنی و جذاب اسارت اریکا در چنگ عمه خانم و تلاش برادرش دانیل برای نجات اوست. دانیل باید علاوه بر نجات اریکا، طلسم عمه خانم را هم بشکند تا پس از این، او نتواند هیچ دختری را به اسارت درآورد. انگیزه ی عمه خانم در به اسارت درآوردن دختربچه ها چیست؟ آیا دانیل و اریکا موفق می شوند طلسم او را بشکنند؟
خرسی و موشی با هم میرن جنگل و با حیوونها، رنگها، خوراکیها و گیاههای توی جنگل آشنا میشن…
خرسی به موشی چی میگه؟
میگه ببین این همه رنگ
دنیا اگه رنگی نبود
نه دیگه شاد بود نه قشنگ!
خانواده خرگوشیان صاحب فرزند تازهای میشوند که اتفاقا یک بچه گرگ است. خرگوشی به اندازهی مامان و بابا از این موضوع خوشحال نیست و فکر میکند برادر جدیدش زیادی خوش اشتهاست؛ برای همین همیشه مواظب است تا اینکه یک روز.
جادوهای همیشگی 3 (معبد اسرارآمیز)
وقت بریستال اورگرین رو به اتمام است. حدود یک سال پیش او با مرگ معامله کرده بود که اگر نامیرا را پیدا کرده و بکشد، زنده خواهد ماند. اما هنوز هیچ سرنخی از هویت یا مکان او پیدا نکرده است.
"بچه ها از راه رسیدند. آنقدر زیاد بودند که مدرسه حتی فکرش را هم نمیکرد. آنها همه جا سرک کشیدن. در همه اتاقها و کمدهای مدرسه را باز و بسته کردند. از آبخوریهایشان آب خوردند و با وسایل ورزشیاش بازی کردند. مدرسه با خودش فکر کرد؛ پس اینها به این درد میخورند. چند تا از بچههای بزرگتر کنار حصار پشت مدرسه جمع شدند و قیافههای بیحوصله شان را نشان هم دادند. یکی گفت اینجا جای مزخرفی است! نفس مدرسه بند آمد. یکی دیگر که موهایش پف کرده بود و هر دوستش را قبول داشت در آمد که: "از مدرسه متنفرم" حال مدرسه گرفته شد..."
بریستال اورگرین، پری مهربان، حالا بین مردم بسیار محبوب است. همهجا حرف اوست. برای دیدنش صف میکشند و او مشکلات سرزمینها را، هرچه که باشد، حل میکند… اما در همیشه روی یک پاشنه نخواهد چرخید. رازها برملا میشوند. آنان که قرنها در خفا بودند، باز میگردند.
كال بقيه روز نشست و با تمركز، ماسه جابه جا كرد. به جاي اينكه روش روز اولش را پيش بگيرد، هر ماسه اي را با تلاش جدا مي كرد، به زحمت بلندش مي كرد، با همه ي توان مغز خسته اش آن را هل مي داد و سر جايش مي گذاشت. آن روز كال به خودش اجازه داد آزمايش كند. او سعي كرد آرام تر به ماسه ها نزديك شود. سعي كرد به جاي اينكه ماسه ها را بلند كند، با ذهنش آن ها را بغلتاند. سعي كرد با هربار تمركز، تعداد بيشتري ماسه را جابه جا كند. او قبلا هم اين كار را كرده بود. روش او به اين شكل عمل مي كرد كه به جاي تمركز روي سيصد دانه شن جدا از هم، چند دانه شن را شبيه يك چيز واحد، مثلا ابر ماسه اي، تصور مي كرد.
بریستال اورگرین، دختر قاضی سختگیر و قانونمدار شهر، عاشق کتاب خواندن است اما در سرزمین او کتاب خواندن برای زنان ممنوع است. روزی با دیدن آگهی استخدام خدمتکار در سردر کتابخانهی شهر با نام مستعار و دور از چشم خانوادهاش در آنجا مشغول کار میشود تا بتواند مخفیانه کتاب بخواند. کنجکاویاش او را به اتاقی مخفی میرساند که کتابهایی با برچسب ممنوعه در آن نگهداری میشوند. با خواندن یکی از این کتابها که در مورد سحر و جادو است پی میبرد که خودش هم پری است آن هم در زمانهای که جادو جرم بزرگی است وقاضیهای شهر برای جادوگران حکمهای سنگین میبُرند. و این تازه آغاز ماجراست! سرنوشت اتفاقات کوچک و بزرگ بسیاری برای بریستال نوشته و دنیای جادو قرار است با پری جدیدش دنیای ما را زیرورو کند...
هانسل داخل جهنم ايستاده بود و به اطرافش نگاه مي كرد. او در جايي شبيه غار بود. مخروط هاي سنگي از سقف كوتاه و سنگين جهنم آويزان بودند و از مخروط ها مايع قرمز رنگي چكه مي كرد. اما با وجود سقف، هيچ ديواري آنجا نبود. هانسل مي توانست هروقت كه اراده مي كرد، هر طرف را ببيند. آنجا كه هانسل ايستاده بود، جلوي پايش هزاران مسير قرار داشت. مسيرهايي كه از ميليون ها ميليون دهانه ي آتشفشاني پر از آتش مايع و جوشان مي گذشتند. يكي از دو شيطانكي كه راهنماي هانسل بودند، گفت: «باحاله، نه؟» بعد هانسل را از بين گودال هايي از آتش گذراند و به طرف جاده اي كه مثل زغال نيم سوخته مي درخشيد، راهنمايي كرد.
«افسانهها یخ میزنند... بااینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالاً به قصهی ملکهی برفی آمدهایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاً شبیه فیلمش نیست. ملکهی برفی واقعاً بدجنس است و گربهی ما را تبدیل به یک مجسمهی یخی میکند. برای همین ما باید: يخ دوست پشمالویمان را آب کنیم. . سوار یک گوزن پرحرف بشویم. اسکی روی یخ یاد بگیریم. از دست دارو دستهی دزدها فرار کنیم. تازه اگر مراقب نباشیم... ممکن است یخ بزنیم!»
در این جلد از مجموعه، دربارهی زندگی رُزا پارکس میخوانیم. او یکی از فعالان اجتماعی رنگینپوست سرشناس بوده که بخاطر رنگ پوستش، از کودکی رفتارهای تبعیضآمیز زیادی را در جامعه تحمل میکرده. او در این کتاب از سرگذشتش و وضعیت جامعهی امریکایی در آن زمان میگوید و اینکه چه اتفاقی افتاد که در برابر این نابرابری ایستاد و صدای عدالتخواهیاش را به گوش همهی دنیا رساند.
پسری به نام جرمایا را در خود جای داده، پسری که وقتی تقریبا نه ماهه بوده در یک شرکت کامپیوتری پیدا می شود؛ والت که حالا پدر اوست وقتی که نوبت قهوه درست کردنش بوده جرمایا را پیدا می کند. جرمایا تا به حال به خاطر شغل پدرش به شهرهای مختلفی سفر کرده، او در نواختن فلوت ریکوردر حرفه ای است و همه چیز را درباره بیسبال می داند، اما به خاطر عمل قلبش اجازه بازی کردن ندارد، پس تصمیم می گیرد مربی بیسبال شود. وقتی آن ها برای کار والت وارد شهر قله تپه می شوند، شهری که تیم بیسبال معروفی دارد، متوجه می شوند که مردم کم کم در حال ناامیدی از بیسبال هستند و حالا جرمایا می خواهد از تمام توانش استفاده کند تا امید را به شهر و به تیم بیسبال برگرداند.