کتابدار آشویتس داستانی واقعی بر اساس زندگی یکی از زندانیان اردوگاه آشویتس به نام دیتا کرائوس است . داستانی باور نکردنی و مهیج از زندگی دختری نوجوان در اردوگاهی مخوف. هنگام مطالعه این رمان ، خود را هر لحظه در آشویتس احساس و تمام آن زندگی اضطراب آور را لمس می کنید.
پرونده های کارآگاه سیتو و دستیارش چین می ادو 4 (یک روز در میدان اسب دوانی)
فرمانده تروئنوس فرماندهی کلانتری مرکزی شهر است. حالا هم توی دفترش نشسته و بوی عجیبی به دماغش میخورد. از بوهای معمولی توی کلانتری نیست. بوی متفاوتی است. شاید بوی...- سوسیس سرخکرده! امکان ندارد. یعنی کی توی کلانتری سوسیس سرخ میکند؟فرمانده از اتاقش بیرون میزند تا ببیند چه خبر است. بوی سوسیس صاف میبردش پشت در بخش پروندههای عجیب، مرموز و خیلی سخت.فرمانده با فریاد میگوید:- میدانستم کارِ توست سیتو! مگر نمیدانی آشپزی توی کلانتری قدغن است؟- اما من که آشپزی نمیکنم فرمانده! این ذرهبین-تابهی...
کارآگاه سیتو آنقدر مشهور است که وقتی اسب مسابقهای محبوب ملکهی انگلستان گم میشود، پلیسهای اسکاتلندیارد از او کمک میخواهند. یعنی اینبار هم کارآگاه سیتو و چینمیادو میتوانند بهموقع اسب گمشده را پیدا کنند؟
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
آنجلا به جنابِ تام یاد داد درست رفتار کند. به او میگفت:
«لقمههای کوچک بردار!»
«موقع جویدن دهانت را ببند!»
خیلی چیزها بود که جنابِ تام باید یاد میگرفت.
تام بیشتر از هر کاری حمامکردن را دوست داشت. توی حمام به اینطرف و آنطرف آب میپاشید و شلوغکاری راه میانداخت.ش
آخ، دلم مثل سیر و سرکه میجوشد! فردا داریم برای تعطیلات میرویم سوئد، آن هم با یک کشتی خیلی بزرگ! از آن جالبتر اینکه شایِن را هم با خودمان میبریم. وقتی شایِن باشد، دیگر نمیترسم که توی چادر بخوابم، حتی وسط طبیعت بکر و وحشی، با اینکه میگویند سوئد پُر است از خرس و گرگ و غول..
هِی بچهجون! دیگه وقتش شده که بریم پارک ژوراسیک!
چون قسمت هفتم سریال چهار سابقهدار اومده! بزن بریم!
یک نامردی به تمام معنا! درست وقتی که شانس به من رو کرده و برندهی سفر به شدهام، اصلاً و ابداً به من اجازهی رفتن نمیدهند!
ولی من باید به هر قیمتی که شده بروم!
پیشِ کوآلاهای گوگوووولی و دختر عمههایم! باید حتماً تشتکِ برندهی قرعهکشی نوشابهی کوآلاکولا را پیدا کنم و چون نوشابه بدجوری ضرر دارد، مامان حتی یک شیشه نوشابه هم برایم نمیخرد. خوشبختانه شایِن گفته اگر برنده شود من را هم با خودش میبرد استرالیا.
بله! امروز روز فیلمبرداریه!
سر صبحانه آنقدر ذوقزده بودم که نتوانستم هیچی بخورم. برادرهای خلوچلم هم هِی داشتند دریوری میگفتند. میگفتند حتماً به من نقش زامبیها را میدهند، چون اینجوری لازم نیست گریم کنم و لباس عوض کنم و از این چرتوپرتها.
ایش! اینها که هیچی از فیلم و اینجور چیزها سر درنمیآورند! الان هم حسودیشان شده، چون کسی نمیگذارد خودشان با آن جوشهای قرمز روی صورتشان فیلم بازی کنند.
ترجیح میدهی چی باشی؟ دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است یا دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است، در حالی که واقعاً دختر است؟
فردی میداند دوست دارد کدام باشد، اما جلوی تابی حرف اشتباهی زده که نه تنها او را رنجانده، بلکه احتمالاً به جشنتولدِ محشرش هم دعوت نمیشود. جشن تولدی با گاو مکانیکی و قلعهی بپربپر.
اندی و تری خانه درختی سیزدهطبقهی باحالشان را بیستوشش طبقه کردهاند. پیست ماشینبرقی اضافه کردهاند، مسیر اسکیت با یک گودال کروکودیل زیرش، استادیوم گِلبازی، اتاقک ضد جاذبه، دریاچهی یخی برای پاتیناژ با پنگوئنهای پاتیناژکار واقعی و کلی طبقهی باحال دیگر.
مسابقات بینالمللی شش خاندان.
با رقابتهای متنوع، از جمله فوتبال.
مسابقات در اسکاتلند برگزار میشود؛ در طول یک هفتهی کامل، با حضور تیمهایی از سراسر جهان.
از همه بهتر این است که شبها توی یک قلعهی قدیمی میخوابیم.
توی قلعه!!!
قلعهاش که شبح ندارد احیاناً؟
در اسکاتلند، همهی قلعهها شبح دارند!
گربهها ماجراجواند و مادرزادی بلدند چهطور جان سالم بهدر ببرند. خیلیهایشان زندگیهایی باورنکردنی، الهامبخش و جذاب داشتهاند، منتها تاریخ یا فراموششان کرده یا نادیدهشان گرفته. غیرمنصفانه است، نه؟
این کتاب قصهی راستیراستیِ بیش از 30 پیشی واقعی را تعریف میکند که قهرمان داستانهای خودشاناند.
اینجا از اسطورههای جنگ جهانی دوم، دریانوردان بیباک آبهای آزاد، رکورددارانِ جهانی گینس، گربههایی که مایهی الهام کتابهای پرفروش شدند و کلی چیز دیگر- حتی «گربهای فضانورد» که به خارجِ جو زمین سفر کرد (و موفق شد به زمین برگردد تا قصهاش را تعریف کند) خواهید دانست.
حاضرید؟ پس آمادهی چند حقیقت چشمگیر دربارهی پیشیسانان و ماجراجوییهای موسیخکن باشید!
نویسنده در کتاب تسلا نامه ای برای زندگی، آمیزه ای از منظومه ی فکری و شرح حال شخصی اش را بر خرد و دانش متفکران و نجات یافتگان در طول اعصار، استوار می سازد. مت هیگ دست خواننده اش را می گیرد و به دنیای فیلسوف برجسته کی پرکگارد می برد، آن جا که فلسفه به ما می آموزد که «عشق همه چیز است، همه چیز را می دهد و همه چیز را می گیرد.» و کمی بعدتر دری به دنیای تسلیم ناپذیرانی همچون هلن کلر، بروس لی و جیمز بالدوین به رویمان می گشاید.
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
سلام! همانطور که لابد دیگر خودتان میدانید، من آگوس پیانولا هستم و از وقتی با دوستهای جدیدم، یعنی هیولاها، آشنا شدهام، کلی اتفاق باورنکردنی و هیجانانگیز برایمان افتادهاست و خیلی وقتها، حسابی به دردسر افتادهایم. البته همیشه موفق شدهایم که نقشههای شوم دکتر بروت بدجنس و دستیارش نپ را نقش بر آب کنیم. این بار دکتر بروت یکی از دوستهای خوبمان را با پارچهی جادویی به زمانهای دیگر فرستاده و ما باید هرطور شده، نجاتش بدهیم، وگرنه معلوم نیست از چه دورهای در تاریخ سر درمیآورد و چه بلایی سرش میآید.
ماجراهای اندی و تری در طبقهدارترین خانهدرختی دنیا
13 طبقهی دیگر به خانهدرختی 130 طبقه اضافه شد!
این خانه حالاحالاها بالا میرود و شما را میخنداند!
- همه به شاهزاده مارمالاد درود میفرستند!
- همه به عظمت شیطانی او تسلیم میشوند!
- همه جلوی شکوهِ لولوپیهای لوبیاییِ او زانو میزنند!
- نه... مثل اینکه... اینطوریها هم نیست!
- شاید که چهارسابقهدار و دخترهای بد پوزهشون به خاک مالیده شده باشه،
- اما معنیاش این نیست که اونها آروم گرفته باشند.
آن روز صبح عجب وضع شلمشوربایی جلوی دفترِ روزنامهام درست شده بود! وقتی از ایستگاه مترو بیرون آمدم، دهها موش با سر و پنجههای جورواجور دیدم که همهجای خیابان ایستاده بودند. همهشان پوزههایشان را بالا گرفته بودند و زل زده بودند به پنجرهی دفترِ من! جمعیت با هم نعره میزدند:
«استیلتُن! بیا بیرون! استیلتُن! بیا بیرون!»
اوه! اوه! یک حسی بهم میگفت این موشها برای امضاگرفتن از من آنجا جمع نشدهاند.
خوشبختانه هیچکدامشان من را نشناخت. آخر میدانید که... استیلتُن منم. جرونیمو استیلتُن!
ساکت شد و انگشتش را کرد توی دماغش. بعد دنبال حرفش را گرفت: «نه داداش! اصلاً و ابداً مثل من نیست. دنبال هیجان و این چیزها هم نیست. نه از کوسهگیری خوشش میآد، نه با صخرهنوردی حال میکنه. بُزدلموشیه واسه خودش! آره، خیلی ضدّحاله. خودت که اینجور موشها رو میشناسی. از همین مسافرتهای پَکوپیرزنی واسهش خوبه. تهِ تهِ خطرش این باشه که پشمهاش آفتابسوخته شه. ها! ها! ولی خیلی خَرپولهها! نگران مایهتیله نباش. پولش از پارو بالا میره!»
استش این روزها مامان و بابا خیلی کم با من حرف میزنند. شدهاند یک مامان و بابای ایدهآل!
کلاً یک جورِ باورنکردنی حالشان خوب است.
یعنی میتوانم ریسک کنم و دربارهی چرتِ توی کلاسم، چیزی بهشان بگویم؟ یعنی میشود آنقدر درگیر اولین روزِ کاریِ بابا باشند که اصلاً نفهمند چی به چی است؟
یا اینکه این قضیه برشان میگرداند به حالت قبل؟
فقط یک نفر میداند که الان باید چهکار کنم: مدی!
آقای فولرمن از تعجب خشکش زده که من را سر وقت توی کلاس میبیند.
میگوید: «چه غافلگیری قشنگی تام!»
و لبخند میزند.
(خیلی پیش نمیآید که آقای فولرمن لبخند بزند.)
بعد مارکوس برایم شکلک درمیآورد.
(خیلی پیش میآید که مارکوس شکلک دربیاورد.)
ولی امروز هیچچیزی نمیتواند حالم را بد کند!
جز این دو تا کلمه: «درس ریاضی».
بعد اوضاع بدتر هم میشود...
«درس ریاضی
معلم: خانم ورثینگتن».
بدتر هم...
این که آدم دو جفت مادربزرگ و پدربزرگ داشته باشد، برای من که خیلی خوب جواب داده!
پاتالها خیلی از هدیهدادن خوششان میآید و دارند برنامهی یک گردش خانوادگی هم میچینند که قرار است خیلی تماشایی باشد.
دلیا هم میخواهد بیاید. (چرا واقعا؟)
من که همیشه میتوانم ندیدهاش بگیرم.
One, Two، شال و کلاه من کو؟
Three, Four، کوچه شد از برف، پُر
Five, Six, Seven, Eight، بریم رو برفها اسکیت
?Are you ready، .Yes, I am
در مجموعه کتابهای «انگلارسی» کودک با خواندن و شنیدن شعرهای دلنشین و جذاب، با زبان انگلیسی آشنا میشود و کلمههای زیادی یاد میگیرد. با این مجموعه، کودک هم از شعر خواندن لذت میبرد و هم شوق یادگیری زبان انگلیسی در او بیدار میشود.
… زال تا رودابه را دید دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه تعظیم کرد. رودابه از شرم رویش را از زال دزدید و پشت به او کرد تا نفس تازه کند و بر خودش مسلط شود. دل بیآرام زال نفسهایش را سخت کرده و عرق بر پیشانی بلندش نشسته بود. دست به آسمان بلند کرد، خدای بزرگ را شکر گفت و از او کمک خواست … با قدمهایی مطمئن پای برج رفت تا چارهای برای رسیدن به بالای برج بلند بیندیشد.رودابه که بیقرار دیدن روی زال بود، آب دهان را بلعید و نیشگون زهرداری از بازوی خود گرفت تا مسلط باشد و ترس را کنار بگذارد تا لحظهای که...
در بازی پیشوم بازیکنان تلاش میکنند تا با پیشنهادات خندهدار خود برای جملات بازی، نظر داور بازی را جلب کرده و امتیاز بگیرند.هرکدام از جملات بازی یک یا چند جای خالی دارد که بازیکنان با کلمات پیشنهادی خود آنرا تکمیل میکنند و ترکیبات عجیب و خلاقانهای میسازند. این بازی برای گروه سنی بالای ١٥ سال و تعداد بازيكنان از ٣ تا ١٢ نفر جهت سرگرمي و دورهمي های خانوادگي و دوستانه و پرورش قدرت فكر و خلاقيت طراحی و توليد شده است.
طبق فرمایش خانم پیپی، همهی بچهها عکس حیوانهایی را که میخواستند بکشند، با خودشان آورده بودند. همه بهجز شایِن.
به هر صورت، کشیدن لاکپشت خیلی بهنظرم سخت بود، حتی با داشتن عکسش. چون روی لاکش پُر از برآمدگی، چین و چروک، خط و لکه است. بهخاطر همین، لاکپشت من کمی شبیه توپ فوتبال سوراخ شد.
چهار سابقه دار دنیا را از دست هیولای مارمالاد نجات دادند و همه غرق در جشن و شادی هستن به جز آقای مار.
اون اصلا حوصلهی این بزن و بکوب رو نداره ! اما… !!!
نه ! نه ! اون خیلی قوی شده و فکرهایی شومی توی سرشه ! میخواد دوازه رو باز کنه !