شب هزار و دوم 2
روزی بود و روزگاری و پادشاه تنبلی که دوست داشت هر شب این پایش را روی آن پایش بیندازد و چرت بزند تا زنها برای او قصه بگویند. آن زمان تلویزیونی نبود که پادشاه را سرگرم کند. به جای آن، پادشاه قصه گوش میداد و به کمک جلاد، قصه گوها را عوض میکرد تا اینکه به شهرزاد رسید. شهرزاد که می دانست اگر داستانش تمام شود باید با زندگی خداحافظی کند، هیچ وقت آخر شب قصه ها را تمام نمیکرد و مثل سریالهای تلویزیون، پایان ماجرا را برای شب بعد باقی میگذاشت تا گیر جلاد نیفتد.
پادشاه هر شب با زیرشلواری راه راه به پا و رکابی بر تن، روی کاناپه دراز می کشید و منتظر ادامه داستان ها بود، بالاخره هزارویک شب گذشت و شهرزاد چند بچه برای پادشاه به دنیا آورد. ولی پادشاه باز هم دست بردار نبود و دلش قصه میخواست.
شهرزاد از شب هزارودوم تصمیم گرفت همان قصه های هزار و یک شب را این بار نه فقط برای پادشاه پیر و خواب آلود بلکه برای بچه هایش نیز تعریف کند. اما قصه گفتن برای بچه های آن دوره و زمانه به این راحتی ها نبود. شهرزاد تصمیمی گرفت و شب هزار دوم را شیرین تر از هزار و یک شب قبلش آغاز کرد.
ادامه مطلبShow less