من موش بودم
"باب پیر با همسرش جون در نزدیکی بازار، در خانهای زندگی میکرد که قبل از او، پدر، پدربزرگ و پدر پدربزرگش در آن زندگی کرده و همگی مثل او، کفاش بودند. جون هم مثل مادر، مادربزرگ و مادر مادربزرگ و هفتپشتش، رختشوی بود. اگر آنها صاحب پسری میشدند، او هم بهنوبهی خود کفاش شد و اگر صاحب دختر میشدند، حرفهی رختشویی را دنبال میکرد و تا آخر دنیا وضع به همین ترتیب پیش میرفت. اما آنها هیچوقت بچهدار نشدند، نه دختر، نه پسر، و نه حالا که دیگر داشتند پیر میشدند..."
وقتی باب پینهدوز و همسر رختشویش راجر را پشت در خانه پیدا میکنند او فقط یک جمله را تکرار میکند: «من موش بودم.» اما چه کسی میتواند باور کند که پسری نوجوان با یونیفرم پادویی بر تن، قبلا موش بوده باشد؟ حتی اگر معلوم نباشد پدرش کیست و مادرش کجاست؟ تنها چیز عجیب در وجود پسرک، جویدن همهچیز است از مداد و میز گرفته تا پرده و در خانه... اگر ثابت شود که راجر موش بوده و یا نبوده، آدمها چه بلایی سرش میآورند؟ اگر آدمها تو را آدم بدانند، آدم بودن کار خیلی سختی نیست اما وای از آن موقع که آدمها تو را آدم ندانند... . این کتاب در قطع پالتویی، در 200 صفحه و توسط انتشارات پیدایش منتشر شده است.