آتش!
حدود هشت هفته بود که آقای راچستر در تورنفیلد مانده بود. یک مرتبه نیمه شب از خواب پریدم . صدای پچ پچ عجیبی از بالای اتاقم به گوش می رسید. توی تختم نشستم. صدا قطع شد. سعی کردم دوباره بخوابم، اما قلبم از اضطراب به شدت می زد. ساعت توی راهرو دو بار نواخت. درست بعدش، صدای افتادن چیزی را پشت در اتاقم شنیدم.
بلند گفتم:«کی آن جاست؟»
کسی جواب نداد. از ترس یخ کرده بودم. پایلوت اکثراً شب ها آنجا بود. این فکر آرامم کرد و سعی کردم بخوابم. از پشت درِ اتاقم که قفل بود، صدای ضعیف و تند خنده آمد! از تخت بیرون آمدم. می لرزیدم. دوباره صدای خنده بلند شد، همراه با ناله و غل غل.