سرزمین رنگ ها (نه سیاه،نه سفید):سیاه کوچولو فکر می کرد از همه رنگ ها بهتر و قوی تر است. او دیگران را اذیت می کند و می ترساند تا اینکه سفید کوچولو به کمک رنگ ها آمد و ماجرا شروع شد...
اولین احساسات من (قصه ی دختری که نگران بود)
اولین احساسات من (قصه ی دختری که نگران بود)
رابی عاشق این بود که خوش بگذراند، تاب بازی کند و به کشف جاهای دور و دست نخورده ی پارک برود. رابی همیشه خوشحال بود تا این که یک روز یک موجود نامرئی کوچک به سراغش آمد موجودی که فقط رابی متوجه آن شده بود و هر کاری که می کرد هر جایی که میرفت آن موجود دنبالش می آمد اسم آن موجود «نگرانی» بود.
اولین احساسات من (قصه ی دختری که نگران بود)
رابی عاشق این بود که خوش بگذراند، تاب بازی کند و به کشف جاهای دور و دست نخورده ی پارک برود. رابی همیشه خوشحال بود تا این که یک روز یک موجود نامرئی کوچک به سراغش آمد موجودی که فقط رابی متوجه آن شده بود و هر کاری که می کرد هر جایی که میرفت آن موجود دنبالش می آمد اسم آن موجود «نگرانی» بود.
شما تا به حال مثل رابی نگران شده اید؟ فکر کرده اید یعنی می شود دوباره خوشحال باشم؟ رابی هم این سؤال را از خودش پرسید. داستان رابی نگران می شود به همین سؤال جواب می دهد به نظر شما را بی چه کار می کند؟