دشمن دیگری است. دشمن خود ماست.
آنها این پایین هستند، آن بالا، داخل آسماناند، هیچ کجا دیده نمیشوند. زمین را میخواهند، میخواهند زمین مال خود ما باشد. برای پاکسازی ما آمدهاند، برای نجاتمان آمدهاند.
اما در زیر تمامی این معماها، حقیقتی نهفته است: به کَسی خیانت شده. به رینگر هم همینطور. به زامبی. به ناگت و به تمامی هفت و نیم میلیارد انسانی که روی سیارهمان زندگی میکردند. اول توسط دیگران مورد خیانت قرار گرفتهاند و بعد توسط خودمان.
در این روزهای آخر، بازماندگان زمین باید تصمیم بگیرند که کدام از اهمیت بیشتری برخوردار است: نجات خودشان... یا نجات آنچه از ما انسان میسازد...
مجموعه آکادمی خون آشام (جلد چهارم پیمان خون)
من زیاد به خدا و تقدیر اعتقادی نداشتم، اما حالا واقعا داشتم تجدید نظر می کردم. ظاهرا پس از آنکه از حال رفته بودم، سیدنی چند تماس اضطراری گرفته بود و کسی که او در بایا می شناخت تا آنجا رانده، و خطر تاریکی را به جان خریده بود تا من را نجات دهد و به جایی ببرد که تحت مراقبت قرار بگیرم. تعجبی نداشت که چرا احساسات مبهم بودن درون یک ماشین در هذیان هایم به من دست داده بود؛ همه اش خواب و خیال نبود!
و بعد به طریقی از بین همه ی دمپایرهای بایا، به پیش مادر دیمیتری برده شده بودم. همین کافی بود تا مرا به این فکر بیندازد که شاید واقعا قدرت هایی برتر از من در جهان در کار بودند. هیچ کس دقیقا به من نگفت که چطور از آن جا سر در آورده بودیم، اما خیلی زود فهمیدم که النا بلیکوف به خاطر شفادهندگی و البته نه شفادهندگی جادویی، میان همتایانش مشهور بود. او دوره های پزشکی را گذرانده بود و هرگاه دیگر دمپایرها و حتی برخی موروی ها می خواستند از جلب توجه انسان ها جلوگیری کنند، به او مراجعه می کردند.
من زیاد به خدا و تقدیر اعتقادی نداشتم، اما حالا واقعا داشتم تجدید نظر می کردم. ظاهرا پس از آنکه از حال رفته بودم، سیدنی چند تماس اضطراری گرفته بود و کسی که او در بایا می شناخت تا آنجا رانده، و خطر تاریکی را به جان خریده بود تا من را نجات دهد و به جایی ببرد که تحت مراقبت قرار بگیرم. تعجبی نداشت که چرا احساسات مبهم بودن درون یک ماشین در هذیان هایم به من دست داده بود؛ همه اش خواب و خیال نبود!
و بعد به طریقی از بین همه ی دمپایرهای بایا، به پیش مادر دیمیتری برده شده بودم. همین کافی بود تا مرا به این فکر بیندازد که شاید واقعا قدرت هایی برتر از من در جهان در کار بودند. هیچ کس دقیقا به من نگفت که چطور از آن جا سر در آورده بودیم، اما خیلی زود فهمیدم که النا بلیکوف به خاطر شفادهندگی و البته نه شفادهندگی جادویی، میان همتایانش مشهور بود. او دوره های پزشکی را گذرانده بود و هرگاه دیگر ومپایرها و حتی برخی موروی ها می خواستند از جلب توجه انسان ها جلوگیری کنند، به او مراجعه می کردند.