تاریکی او را احاطه کرد و تنها چیزی که شنید، صدای همهمهی مگسهای گرسنه بود... پس از نبردی حماسی که در آن کاو، فرال کلاغ، توانست مرد تارعنکبوتی را نابود کند، شهر بلکاستون سرانجام از شر شیطانی که مدتها تهدیدش میکرد، رها شد. اما صلح و آرامش دوامی ندارد. آمدن مادر مگسها باعث میشود که بار دیگر جرم و جنایت و فساد و آشوب بر شهر مسلط شود. کاو باید از تمام قدرت و شجاعش استفاده کند و از تکتک دوستانش کمک بگیرد تا بر این موجود شرور پیروز شود. اَسرار فاش میشوند، خطر و مرگ همهجا را فرا میگیرد و هر کسی ممکن است خیانت کند
مجموعه بی ابد جلد دوم تا ابد
در دستم بود. هنوز هم حرارتش و سبکی تیغه اش را حس می کنم که همچون فریادی خاموش و معنادار از گذشته ام بود. دسته اش شکل مار بود؛ فکر نمی کنم معنایی داشته باشد. انگشتانم را باز و بسته می کنم، طوری که انگار اگر اراده کنم در دستم ظاهر خواهد شد. چشمانم را محکم می بندم و می کوشم خودم را ببینم که آن شکل های عجیب را حک می کنم، می خواهم ببینم قبلش چه شده و آن طور در نهایت درماندگی سعی داشتم چه چیزی را به یاد بیاورم. سعی می کنم سیاهی را از روی آخرین خاطره بشویم، آن پرده های سیاه و ضخیم را از روی ذهنم کنار بزنم و نشانه ای بیابم که این اتفاق کجا افتاده.
اما فایده ندارد. خاطرات که سایه های مفهومی هستند همچون کرم های شب تابی در شب چشمک می زنند و خاموش و روشن می شوند، در حاشیه ی ذهنم می رقصند و مرا دست می اندازند.
هیاهوی اصواتی در دوردست باعث می شود چشمانم را تندی باز کنم. می فهمم زیادی از دژ دزد دور شده ام و دلم شور می زند. دورتادورم را درختان کاج گرفته اند و برگ های سوزنی زیر پایم را فرش کرده اند. سروصدای دور و نامفهوم شهر را می شنوم. لیام هشدار داده بود که اینجا امن نیست.
در دستم بود. هنوز هم حرارتش و سبکی تیغه اش را حس می کنم که همچون فریادی خاموش و معنادار از گذشته ام بود. دسته اش شکل مار بود؛ فکر نمی کنم معنایی داشته باشد. انگشتانم را باز و بسته می کنم، طوری که انگار اگر اراده کنم در دستم ظاهر خواهد شد. چشمانم را محکم می بندم و می کوشم خودم را ببینم که آن شکل های عجیب را حک می کنم، می خواهم ببینم قبلش چه شده و آن طور در نهایت درماندگی سعی داشتم چه چیزی را به یاد بیاورم. سعی می کنم سیاهی را از روی آخرین خاطره بشویم، آن پرده های سیاه و ضخیم را از روی ذهنم کنار بزنم و نشانه ای بیابم که این اتفاق کجا افتاده.
اما فایده ندارد. خاطرات که سایه های مفهومی هستند همچون کرم های شب تابی در شب چشمک می زنند و خاموش و روشن می شوند، در حاشیه ی ذهنم می رقصند و مرا دست می اندازند.
هیاهوی اصواتی در دوردست باعث می شود چشمانم را تندی باز کنم. می فهمم زیادی از دژ دزد دور شده ام و دلم شور می زند. دورتادورم را درختان کاج گرفته اند و برگ های سوزنی زیر پایم را فرش کرده اند. سروصدای دور و نامفهوم شهر را می شنوم. لیام هشدار داده بود که اینجا امن نیست.