وقتی در بالابر باز میشود، تنها چیزی که توماس به یاد میآورد اسم کوچکش است. ولی او تنها نیست. گروهی از پسرهای هم سن و سالش ورود او را به هزارتو خوشامد میگویند. هیچ کس نمیداند چرا به هزارتو آمده یا چه اتفاقی برای جهان بیرون افتاده است. اما ناگهان دختری وارد هزارتو میشود که پیامی به همراه دارد: یا راهی به بیرون پیدا کنید یا همگی هلاک خواهید شد.
مجموعه دونده هزارتو (جلد اول دونده هزارتو)
اگر نترسی، آدم نیستی! زمانی که توماس در آسانسور از خواب بیدار میشود، تنها اسمش را به یاد دارد. غریبهها دورهاش کردهاند. پسرانی که آنها هم حافظهشان پاک شده است. از آشناییات خوشوقتم، شانک. به بیشه خوش اومدی. آن سوی دیوارهای سنگی سر به فلک کشیدهای که بیشه را احاطه کردهاند، هزارتویی بیانتها و مدام در حال تغییر وجود دارد. هزارتو تنها راه خروج است؛ و هیچکس زنده از آن بیرون نرفته است. همهچیز تغییر خواهد کرد . سپس دختری از راه میرسد. اولین دختر؛ و پیغامی که با خود میآورد، وحشت آور است. به یاد بیاور، زنده بمان. فرار کن.
از همین نویسنده
توماس فهمیده بود که راه پر پیچ و خمتر از آن چیزی است که فکرش را میکرد. حالا بیرون از هزارتو خطرهای بیشتری زندگی او و دوستانش را تهدید میکرد. او چند هفتهی گذشته را در ترس و وحشت گذارنده بود ولی بالاخره کسی باید کنترل اوضاع را به دست میگرفت. آنها برای آنکه از این مهلکه جان سالم به در ببرند، به یک نقشه احتیاج داشتند.
پیش از شکلگیری سازمان شرارت و پیش از ورود توماس به داخل هزارتو، زبانههای خورشید به زمین برخورد کردند و بیشتر جمعیت انسانها را از بین بردند.
مارک و تیرینا شاهر برخورد زبانههای خورشید به زمین بودند. آنها جان سالم بهدربردند، اما حالا ویروسی در جهان در حال پخش شدن است که وجود انسانها را آکنده از خشمی کشنده میکند. با این همه مارک و تیرینا باور دارند که هنوز راهی برای نجات بازماندگان وجود دارد؛ البته اگر خودشان بتوانن زنده بمانند.
کتاب حاضر، جلد سوم از رمان «دونده هزارتو» و داستاني آمريکايي براي نوجوانان است. در اين جلد از رمان «اهرامن» همهچيز را از «توماس» گرفته است: زندگياش، حافظهاش و حالا دوستانش؛ بيشه نشينها. اما سرانجام وقت پايان است. آزمونها پس از آزمايشي نهايي به اتمام ميرسد. «توماس» بيش ازآنچه «اهرامن» فکر ميکند، به خاطر ميآورد و همين کافي است تا «توماس» نتواند يک کلمه هم از گفتههاي آنها را باور کند. «توماس» هزارتو را پشت سر گذاشت. از دشت جهنم جان سالم بدر برد. هر کاري براي نجات دوستانش انجام داد. اما حقيقت چيزي است که شايد به همهچيز پايان دهد.
سایر کتاب های همین ناشر
- سرزمینهای میان دو کرانهی آمریکا وسیع و مملو از جادوهای مخفی هستند و خیلی کم تغییر میکنند. شهر فارمینگتون به تازگی نابود شده و در نتیجهی آن، ماجراجویی جوان و روباه همراهش به دنبال پاسخی برای طوفانی که نام او را بر زبان میآورد، شهر را ترک میکنند. این کمیک، داستان زندگی ایبل را برایمان تعریف میکند. پسری که برای فهمیدن راز خانوادگیاش، مجبور به سفر در سرزمینی باستانی میشود.
کتاب مجموعه جنگجویان (جلد چهارم خیزش طوفان) نوشته ی ارین هانتر با ترجمه ی آرش پیوندی توسط انتشارات باژ منتشر شده است.
او را پدر، آزادیبخش، جنگسالار و دروگر میخوانند اما آنهنگام که با زرهی سرخ، سپاهی پرتعداد و قلبی سنگین بهسوی سیارهی آبی و کمرنگ شیرجه میزند، حس میکند پسربچهای بیش نیست. دهمین سال جنگ و سیودومین سال زندگی اوست.
یک دهه پیش، دارو قهرمان انقلابی بود که به باور او میتوانست زنجیرهای جامعهی سلطنتی زرّینها را بشکند اما قیام هر چه بود و نبود، از بین برد و به جای صلح و آزادی، جنگی بیپایان به آدمیان هدیه داد. حال، دارو باید هر آنچه را به خاطرش جنگیده است، در آخرین مأموریت بَری از امید خود به خطر بیندازد. او هنوز از صمیم قلب باور دارد که میتواند همه را نجات دهد اما آیا موفق میشود دستکم خود را نجات دهد؟
وقتی به خودت اعتماد نمیکنی، چگونه میتوانی حرف بقیه را باور کنی؛ همهچیز در مورد زندگی آنا یک راز است. پدرش برای برنج کار میکند؛ او آخرین پروژهی این سازمان را رهبری میکند؛ اجرای آزمایش روی چهار پسر که از نظر ژنتیکی تغییر کردهاند و زیر خانهی روستایی آنها زندگی میکند. نیک، کاس، ترو- و سم، کسی که قلب آنا را ربوده است. وقتی برنج به این نتیجه میرسد وقت آن رسیده است که پسرها را ببرد، سم فرار میکند و مامورانی را که برای بردن آنها فرستاده شدهاند، به قتل میرساند. آنا بر سر دوراهی قرار میگیرد،دنبال سم برود یا همانجا بماند وبه زندگی روزمرهاش ادامه بدهد ولی پدرش مصرانه از او میخواهد که فرار کند و از سم میخواهد قول بدهد
آتش به تنهایی میتواند قبیلهمان را نجات دهد.
اکنون قلبآتشین، جنگجوی قبیلهی تندر است اما خطر در جنگل کمین کرده. درحالیکه قبیلهی باد ضعیف است و از همه طرف با تهدید روبهروست، گربههای قبیلهی رود، رفتهرفته بیقرار میشوند. وقتی تنشها به نقطهی اوج خود میرسند، قلبآتشین نه تنها با مبارزهای قریبالوقوع، بلکه با خیانتی در میان قبیلهی خود هم روبهروست.
ساکی یاماموتو کوچکترین تمایلی به جایگزین کردن هیجان و جذابیت توکیو با مراسمهای باستانی و آنتندهی ضعیف روستای مادربزرگش و گذراندن تعطیلات تابستانه در آنجا ندارد. آمادهسازیهای مراسم اوبون حوصلهسربر است. و بعد چند تا از بچههای محلی به او توجه نشان میدهند و ساکی موقعیتی کوچک برای کمی خوش گذراندن پیدا میکند، حتی اگر این کار به معنای بیاحترامی کردن به محراب باستانی خاندانش برای عمل کردن به چالشی شرارتبار باشد.
اما به محض آنکه ساکی زنگولهی مقدس را به صدا در میآورد، تاریکی به جریان میافتد. طلسم مرگی بر او گذاشته شده که ساکی سه شب برای لغوش مهلت دارد. ساکی باید به کمک سه روح راهنما و دوستانی که انتظار دوستیشان نمیرفت، یا ارزش خود را اثبات یا با دنیای زندهها خداحافظی کند.
کوئنتین، همراه با قدیمیترین دوستش، جولیا، عازم میشود... منتهی برخلاف انتظارشان، نه از فیلوری، بلکه از دنیای واقعی سر درمیآورند. هردو به تکاپو میافتند تا راهی برای بازگشت به پادشاهیِ گمشدهشان پیدا کنند اما با خطرِ نامبارکی در دنیایی بسیار متفاوت از داستانهای محبوبِ دورانِ کودکیشان روبهرو میشوند و کوئنتین چارهای نمیبیند جز اعتماد به جادوی جولیا که از راههای ناموضوع آمده است.
در عوض تقریبا ناخودآگاه به سمت دالانی سرخس به راه افتاد که به لانه ی نیش زرد منتهی می شد. خاکستر پنجه لنگان بیرون آمد و تقریبا به او برخورد کرد. قلب آتشین تالاپی روی کفلش افتاد و خاکستر پنجه سر خورد و ایستاد و به اطراف برف پاشید. هن هن کنان گفت: «ببخشید قلب آتشین. ندیدمت.»
شاهدخت و شهبانو،
یا
سیاهها و سبزها
در بابِ تاریخِ خاستگاهها و علل و نبردها و خیانتهای مصیبتبارترین خونریزیِ عالم که به رقصِ اژدهایان مشهور است، مطابق با روایتِ حکیمِ کبیر گیلداین از اَرگِ کهنشهر (به کتابتِ جورج ر ر مارتین)
شاهزادهی شریر،
یا
برادرِ شاه
گزارشی از آغازِ زندگی و ماجراجوییها و بدکرداریها و ازدواجهای شاهزاده دیمون تارگرین، مطابق با روایتِ حکیمِ کبیر گیلداین از اَرگِ کهنشهر (به کتابتِ جورج ر ر مارتین)
در جنگلی پر از جانوران خائن، چیزی که باید از آن بترسید، خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک است.
کسترل، شکارچی نوجوان، در جنگلی بهظاهر بیانتها و پر از جانوران خطرناک زندگی میکند. اما خطرناکترین جانور در میان جانوران، قاپزنها هستند؛ موجوداتی که همراه با شما زاده میشوند و تمام عمرتان شما را زیر نظر دارند و در انتظار زمانی مناسب هستند تا بگیرند و بخورندتان. هیچکس تابهحال قاپزنش را پس از حملهی جانور شکست نداده است و آنهایی که از حادثههای طبیعی میمیرند یا بهدست جانورهای دیگر کشته میشوند، «خوششانس» به حساب میآیند.
دشمن دیگری است. دشمن خود ماست.
آنها این پایین هستند، آن بالا، داخل آسماناند، هیچ کجا دیده نمیشوند. زمین را میخواهند، میخواهند زمین مال خود ما باشد. برای پاکسازی ما آمدهاند، برای نجاتمان آمدهاند.
اما در زیر تمامی این معماها، حقیقتی نهفته است: به کَسی خیانت شده. به رینگر هم همینطور. به زامبی. به ناگت و به تمامی هفت و نیم میلیارد انسانی که روی سیارهمان زندگی میکردند. اول توسط دیگران مورد خیانت قرار گرفتهاند و بعد توسط خودمان.
در این روزهای آخر، بازماندگان زمین باید تصمیم بگیرند که کدام از اهمیت بیشتری برخوردار است: نجات خودشان... یا نجات آنچه از ما انسان میسازد...
نیروهایی تاریک در دنیای ما پیوسته فعالاند. نیروهایی که از بدو تاریخ بشریت با یکدیگر برای برتری جنگیدهاند. گروهی به دنبال ثبات و پایداری از طریق نظم و کنترل هستند. گروهی دیگر دنبال حفظ آزادی و ارادهی بشریت.
شایعه باشند یا واقعیت، میخواهند وارد زندگی «شارلوت دلا کروز» شوند...
بیشک نوشتن رمان و داستان برای نوجوانان با توجه به دایره لغات و سطح اطلاعات عمومی آنان، امری دشوار است. از طرفی دیگر، باید در داستانی که برای نوجوانان امروز نوشته میشود، به موضوعات مهمی از قبیل قدرت تحلیل مسائل روزانه زندگی، شناخت خود، اعتماد به نفس و.. پرداخته شود. از این رو، نوجوانان و دوستداران ادبیات نوجوان از خواندن داستان امپایر استیت 2 (عصر هسته ای)، نوشته آدام کریستوفر لذت خواهند برد؛ چرا که آنها را با دنیای دیگری آشنا خواهد کرد. چاپ اول این کتاب برای اولین بار در سال 1399 توسط نشر باژ منتشر گردیده است.
نیروهایی تاریک در دنیای ما پیوسته فعالاند. نیروهایی که از بدو تاریخ بشریت با یکدیگر برای برتری جنگیدهاند. گروهی به دنبال ثبات و پایداری از طریق نظم و کنترل هستند. گروهی دیگر دنبال حفظ آزادی و ارادهی بشریت.
شایعه باشند یا واقعیت، میخواهند وارد زندگی «شارلوت دلا کروز» شوند...
تاریکی او را احاطه کرد و تنها چیزی که شنید، صدای همهمهی مگسهای گرسنه بود... پس از نبردی حماسی که در آن کاو، فرال کلاغ، توانست مرد تارعنکبوتی را نابود کند، شهر بلکاستون سرانجام از شر شیطانی که مدتها تهدیدش میکرد، رها شد. اما صلح و آرامش دوامی ندارد. آمدن مادر مگسها باعث میشود که بار دیگر جرم و جنایت و فساد و آشوب بر شهر مسلط شود. کاو باید از تمام قدرت و شجاعش استفاده کند و از تکتک دوستانش کمک بگیرد تا بر این موجود شرور پیروز شود. اَسرار فاش میشوند، خطر و مرگ همهجا را فرا میگیرد و هر کسی ممکن است خیانت کند
جنگل مکانی خطرناک برای هر موجودی است، مخصوصاً برای موجودی کوچک همچون موش. در گذشته، دنیای موشها از فرمانروایی ستمگرانهی راسوها در عذاب بود تا اینکه گروهی نجیب از موشهای جنگجو با راسوها جنگیدند. از آن زمان به بعد، موشبانها تمدن سرزمینشان را زنده و پررونق نگه میدارند. سالیانِ سال، این جامعهی دیدهوران، پیشگامان و محافظان دانش و مهارتشان را سینهبهسینه منتقل کردهاند.
اکنون سه تن از موشبانهای ماهر عازم شدهاند. مأموریتشان در ظاهر ساده است: باید موشی گمشده را بیاند، سوداگر غلاتی که هرگز به مقصدش نرسیده بود. اما با پیدا کردن سوداگر، به رازی شوکهکننده پی میبرند- رازی که خیانتی در آن نهفته است، رازی دزدیده شده و قدرتی در حال ظهور که تنها یک هدف دارد: نابودی موشبانها...
نیروهایی تاریک در دنیای ما پیوسته فعالاند. نیروهایی که از بدو تاریخ بشریت با یکدیگر برای برتری جنگیدهاند. گروهی به دنبال ثبات و پایداری از طریق نظم و کنترل هستند. گروهی دیگر دنبال حفظ آزادی و ارادهی بشریت.
شایعه باشند یا واقعیت، میخواهند وارد زندگی «شارلوت دلا کروز» شوند...
کتاب حاضر، جلد سوم از رمان «دونده هزارتو» و داستاني آمريکايي براي نوجوانان است. در اين جلد از رمان «اهرامن» همهچيز را از «توماس» گرفته است: زندگياش، حافظهاش و حالا دوستانش؛ بيشه نشينها. اما سرانجام وقت پايان است. آزمونها پس از آزمايشي نهايي به اتمام ميرسد. «توماس» بيش ازآنچه «اهرامن» فکر ميکند، به خاطر ميآورد و همين کافي است تا «توماس» نتواند يک کلمه هم از گفتههاي آنها را باور کند. «توماس» هزارتو را پشت سر گذاشت. از دشت جهنم جان سالم بدر برد. هر کاري براي نجات دوستانش انجام داد. اما حقيقت چيزي است که شايد به همهچيز پايان دهد.