دشمن دیگری است. دشمن خود ماست.
آنها این پایین هستند، آن بالا، داخل آسماناند، هیچ کجا دیده نمیشوند. زمین را میخواهند، میخواهند زمین مال خود ما باشد. برای پاکسازی ما آمدهاند، برای نجاتمان آمدهاند.
اما در زیر تمامی این معماها، حقیقتی نهفته است: به کَسی خیانت شده. به رینگر هم همینطور. به زامبی. به ناگت و به تمامی هفت و نیم میلیارد انسانی که روی سیارهمان زندگی میکردند. اول توسط دیگران مورد خیانت قرار گرفتهاند و بعد توسط خودمان.
در این روزهای آخر، بازماندگان زمین باید تصمیم بگیرند که کدام از اهمیت بیشتری برخوردار است: نجات خودشان... یا نجات آنچه از ما انسان میسازد...
هزار توی پن
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
کارگردان و نویسندهی برندهی اسکار، گییرمو دلتورو، و نویسندهی پرفروش از نگاه نیویورکتایمز، کورنلیا فونکه، دست به دست یکدیگر دادهاند تا فیلم محبوب دلتورو، هزارتوی پن را به داستانی حماسی و فانتزی سیاه برای خوانندگانی از همهی سنین تبدیل کنند.
سال ۱۹۴۴ بود و دخترکی که توی یکی از ماشینها کنار مادر باردارش نشسته بود، نفهمید درختان چه نجوا کردند. نامش اوفلیا بود و سیزده سال بیشتر نداشت. چندین و چند ساعت میشد سوار ماشین بودند، از هر آنچه اوفلیا میشناخت دورتر و دورتر میشدند، بیشتر و بیشتر در عمق این جنگل بیپایان پیش میرفتند و قرار بود مردی را ببینند که مادرش انتخاب کرده بود تا پدر تازهی اوفلیا باشد. اوفلیا او را صدا میزد «گرگ» و دلش نمیخواست به او فکر کند. ولی انگار حتی درختان هم نام او را نجوا میکردند.
کارگردان و نویسندهی برندهی اسکار، گییرمو دلتورو، و نویسندهی پرفروش از نگاه نیویورکتایمز، کورنلیا فونکه، دست به دست یکدیگر دادهاند تا فیلم محبوب دلتورو، هزارتوی پن را به داستانی حماسی و فانتزی سیاه برای خوانندگانی از همهی سنین تبدیل کنند.