هاملت
دانه های برف با زوزه های باد دور برج و بارو تاب می خوردند. یقه ی ردایم را در برابر باد سرد بالا آوردم و به جایی که نگهبانان می گفتند روح پدرم را دیده اند چشم دوختم.
قدیمی ترین دوستم هوراشیو کنارم بود. هوراشیو بود که خبر آورد پدرم، شاه، مرده است. وقتی پدرم در باغ خوابیده بود ماری او را گزید و هوراشیو همان کسی بود که در مراسم دفن پدرم کنام بود. آن روز چیزی در وجود من هم مرد و در مقبره ی سلطنتی با پدرم دفن شد.
حزن من به قدری بزرگ بود که لذت و شادی همه چیز را گرفت.
از حیاط پایین صدای خده ی مستانه ای به گوش رسید. هوراشیو گفت: «هنوز کسی ازدواج مادر و عمویت را جشن گرفته.»
او خیال می کرد شوخی می کند، ولی افکار سیاه زیادی را در ذهن من بیدار کرد.
گفتم: «مادرم چطور توانست بعد از مراسم دفن پدرم به این زودی ازدواج کند؟ چطور توانست این قدر زود پدرم را به فراموشی بسپارد؟»