داستان های پاشنه طلا 2 (ماچ را بگدار برای بعد)
الو… سلام… حال شما خوبه؟… من باباي پاشنه طلا هستم. لطفا گوشي رو بدين به آقاي برف آبادي… سلام، چطوري برف آبادي؟… مي خواستم چند روز مرخصي بگيرم… نه، حالم خوبه… پاشنه طلا هم خوبه… نه… گوش كن… من با زنم دعوا كردم… حالا باهم قهريم.. مي خوام چند روزي مرخصي بگيرم و بمونم توي خونه… نه بابا… زنم نرفته خونه باباش… ما عادت داريم وقتي قهر مي كنيم، هر دوتامون توي خونه بمونيم… آره… مرخصي حتما لازمه… آخه اگه توي خونه نباشم كه معلوم نمي شه باهاش قهرم… اگه توي خونه باشم؛ ولي باهاش حرف نزنم بهتره… چي؟… ديوونه خودتي… پس مرخصي من يادت نره… خداحافظ
نوشته شهرام شفيعي به تصويرگري صالح تسبيحي و چاپ انتشارات قدياني (كتاب هاي بنفشه) مي باشد. داستان پاشنه طلا كه بيشتر اوقات با خرس پشمي اش بازي مي كند و آوازهايي عجيب مي خواند، پسر بچه اي كه اگر مدتي از او بي خبر باشي مي تواني در حالي كه با دندان هايش به يك گوش آويزان شده پيدايش كني؛ البته اگر پدرش او را در قفس فيل ها جا نگذاشته باشد و يا مادرش لاي فرش لوله و به قاليشويي نفرستاده باشد