حسنی به زحمت چشم هایش را باز کرد. خمیازه ای کشید و گفت: «سلام!» باباجان گفت: «سلام به روی ماهت! حسنی جان... زود برو از سر کوچه یک کیلو پیاز بخر و زود برگرد. خانم جان می خواهد برای ظهر کوفته قلقلی درست کند.» حسنی غرغری کرد و از جا بلند شد و گفت: «اوه... حالا کو تا ظهر!» باباجان به او چشم غره رفت. حسنی هم دیگر حرفی نزد. شال و کلاه کرد و از خانه بیرون دوید. هوا خیلی خوب بود و حسنی فکر کرد که تا ظهر زمان زیادی است. به سرش زد که راه را دور بزند و از کوچه باغی برود.
داستان های پاشنه طلا 2 (ماچ را بگدار برای بعد)
الو… سلام… حال شما خوبه؟… من باباي پاشنه طلا هستم. لطفا گوشي رو بدين به آقاي برف آبادي… سلام، چطوري برف آبادي؟… مي خواستم چند روز مرخصي بگيرم… نه، حالم خوبه… پاشنه طلا هم خوبه… نه… گوش كن… من با زنم دعوا كردم… حالا باهم قهريم.. مي خوام چند روزي مرخصي بگيرم و بمونم توي خونه… نه بابا… زنم نرفته خونه باباش… ما عادت داريم وقتي قهر مي كنيم، هر دوتامون توي خونه بمونيم… آره… مرخصي حتما لازمه… آخه اگه توي خونه نباشم كه معلوم نمي شه باهاش قهرم… اگه توي خونه باشم؛ ولي باهاش حرف نزنم بهتره… چي؟… ديوونه خودتي… پس مرخصي من يادت نره… خداحافظ
نوشته شهرام شفيعي به تصويرگري صالح تسبيحي و چاپ انتشارات قدياني (كتاب هاي بنفشه) مي باشد. داستان پاشنه طلا كه بيشتر اوقات با خرس پشمي اش بازي مي كند و آوازهايي عجيب مي خواند، پسر بچه اي كه اگر مدتي از او بي خبر باشي مي تواني در حالي كه با دندان هايش به يك گوش آويزان شده پيدايش كني؛ البته اگر پدرش او را در قفس فيل ها جا نگذاشته باشد و يا مادرش لاي فرش لوله و به قاليشويي نفرستاده باشد