روزی روزگاری دختری بود به نام هارپر که استعداد بینظیری در موسیقی داشت. او از لابهلای صدای باد، ترنم باران و بالزدنهای پروانهها نوای موسیقی میشنید. هارپر میتوانست هر سازی را بنوازد، آن هم بیاینکه حتی یک بار آموزش دیده باشد. گاهیاوقات شب که میشد هارپر کنار گربهاش، نصفهشب، نوایی میشنید که قلبش را به تپش میانداخت. نوایی که گویا از ستارگان میآمد...
هارپر و ارکستر دیوانه 2 (سیرک رویاها)
نیت که حیرت دوستانش را حس میکرد، پرسید: «چی دیدین؟» فِرِدی گفت: «وسط مِه یک دختری هست با شنلی از برف.» هارپر گفت: «پوستش قهوهایطلاییه.» لیزل گفت: «گیسهایی داره که انگار پُر از رعدوبرقن.» نیت دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما همان لحظه رعد مثل خرس بزرگی غرید و چتر سرخ به سویی دیگر پرت شد.
دختری بندباز هارپر و دوستانش را به سیرک رؤیاها میبرد، که مثل هیچ سیرک دیگری نیست! آدمهای عجیبوغریبی مثل آقای شیرینیپز، خانم آوازهخوان دریا، یک طالعبین مرموز و بچههای بندباز در سیرک هستند.
با هارپر و نوای موسیقیاش به سیرک رؤیاها سفر کنید تا به بزرگترین راز زندگی هارپر پی ببرید.
از همین نویسنده
سایر کتاب های همین ناشر
وقتی نخودی داشت تخممرغ آپپزش را با نانریزه میخورد، مامان یکدفعه به بابا گفت: «تصمیم گرفتهام توی کتابکودیل بخشی برای کتابهای دستدوم راه بیندازم!»
پدرم لبخند زد، نخودی مثل اینکه تازه خبر خوبی بهش داده باشند، دست زد و من مثل سنگ خشکم زد.
توضیح اول: نخودی برادر من است. پیداست که اسم واقعیاش این نیست؛ ولی از بچگی گردالو و چروکیده بود و من اینجوری صداش کردم. خیلیها هستند که بهخیالشان اسم واقعیاش یک راز است…
در درختستان طوفانِ بزرگی در راه است! اِوا میخواهد به همه کمک کند تا جایشان امن باشد. او میخواهد ثابت کند برای قَسمِ جُغدی آماده است. برای همین به اَسبچهی گمشدهای کمک میکند تا به خانه برسد. اما آنقدر باد و باران زیاد است که آنها در طوفان گیر میافتند!
آیا اِوا هنوز هم میتواند اَسبچه را نجات دهد؟
ماجرا از این قرار بود که چهارشنبهای بریجِت گریمز، شاگرد اولِ کلاسمان و عزیزدُردانهی آقای شومان، یونیفرمِ مدرسه را نپوشیده بود. (یونیفرم مدرسه ترکیبی است از بلوزِ قرمز، شلوارِ طوسی، جورابِ سفید و کفشِ سیاه که همه مناسبِ محیطِ مدرسه هستند.) اما خانمِ پترسون، معلمِ کلاسمان که مثل چوبخشک لاغر و دراز است، حتی یک کلمه هم به بریجِت چیزی نگفت. بهنظرم اصلاً منصفانه نبود، چون قبلش به کاسمو مون وِبستر بهخاطرِ پوشیدنِ شنلِ جنگجویانِ فیلمِ جنگِ ستارگان گیر داده بود. آفتابگردان (مامانِ کاسمو که البته ...
خل دستهاش را به کمرش زد و گفت: «حالا دیگه همهی کلهپوکها با هم میخواییم ورزشمون رو بکنیم. دستها به کمر …»چل دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا که همهی کلهپوکها نیستن که … ما یهدونه فقط کلهپوک بودیم خب.»خل گفت: «کیسهبوکس جان! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها … همهی اینها مثلاً کلهپوک بودن دیگه. ساعت مگه کلهپوک نیست؟ دیوونه هی میره، هی میره میچرخه، از دوازده میاومد سه، بعدش میشه نه، دوباره میآد به دوازده. ساعت اگه کلهپوک نباشه که از هفت، بعد شد یازده، بعد میشه بیست و ی...
دربارهی داسی دایناسی 6 (موهای جنگلی)
من نميآم باباجون! دوستندارم مهموني خسته شدم از بس كه بردي منو سلموني داسي دايناسي سبز كوچولو موهايش بلند شده است. اگر آنها را كوتاه نكند، مامان و بابا او را به مهماني نميبرند.
دربارهی داسی دایناسی 14 (داسی ماهی)
جونمي دريا دريا! داريم ميايم پيش تو بگو آماده باشن موجاي فيشفيشِ تو بابيناسور يک خبر خوب براي داسي دايناسي دارد. چه خبري؟ درست حدس زدي! آنها قرار است براي تعطيلات به کنار دريا بروند.
تا آمدیم کیک بخوریم، مامانبزرگ گفت که اول من و دوقلوها برایش کمی ساز بزنیم. قبل از زدن دوباره کمی دلشوره گرفتم چون هر وقت فلوت میزنم، اتفاق عجیبوغریبی میافتد. ژاکوب گفت که آهنگ دزدان دریایی کارائیب را بزنیم. اول من شروع کردم به فوتکردن توی فلوتم. چون فکر کردم وقتی دوقلوها شروع کنند به زدن، بههرحال کسی هیچ صدای دیگری را نمیشنود. و همین هم شد. سیمون آنقدر محکم زد روی طبلش که دستهاش شکست. و شیپور ژاکوب هم صدای فیلی را میداد که در حال جانکَندن بود.
موتسارت مربی پیانوی بابک میشود و او را بهعنوان پیانونوازی که خوانندگان گروه اپرایش را هماهنگ میکند برمیگزیند. بعد هم برای اجرای اپرای «عروسی فیگارو» به سفری پرماجرا به فرانسه میروند و با اجرای این اپرا انقلابی در میان تماشاگران به پا میکنند. تماشاگرانی که فکر میکنند ملکهی اتریشیشان فرق بین نان و کیک را نمیداند.
اِمیکا چِن، هکر نوجوانی است که میخواهد به هر ضربوزوری شده پولی بهدست بیاورد. او در این دنیای مجازی، در ازای دریافت جایزه، خلافکارهایی را گیر میاندازد که غیرقانونی از مسابقهی جنگسار پول درمیآورند...
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
چطور میشد آنقدر به من نزدیک و آنقدر دور از دسترسم باشد. همینجا پشت این پنجره بود و حالا که نبود، نگاهش مدام مقابل چشمانم تکرار میشد …من گلاندام بودم؟ همان کسی که هزاران فدایی داشت؟ توی آینه به قیافهی نزارم نگاه کردم. چشمانم غرق خون شده بودند. چند روز بود خواب و خوراک نداشتم. دولت کنارم آمد. دست روی گونهام کشید و اشکهایم را پاک کرد: «گلاندامم، از چه میترسی؟»… هزاربار گفته بودم و هزاربار گفته بود نترسم، پدرم نمیگذارد دست کسی بهزور به من برسد. دولت پشتم ایستاد و قربان صدقهام رفت....
میگویم: «آخه نمیتونید بدون من این فیلم رو بسازید! من هم اون جا بودم، من هم توی داستانم!»آقای غولتصویر میگوید: «ما هم نمیخواهیم بدون تو بسازیمش، مل گیبون رو آوردیم تا نقش تو رو بازی کنه.»میگویم: «مل گیبسون؟ واسه نقش من یهذره پیره، نیست؟»آقای غولتصویر میگوید: «مل گیبسون نه، مل گیبون! ببین، اینهاش!»میگویم: «ولی این که میمونه!»آقای غولتصویر میگوید: «نه، میمون نیست، گیبونه ... نژادش فرق داره! یکی ازجذابترین موجودات اولیهای که جدیداً توی سینما گل کرده. دستمزدش هم به بادوم حساب میشه!»...
هر کسی دلش میخواست داستان ترسناکتری تعریف کند. جورج داستان سنجابهای زامبی را گفت. مِیسی قصهی یک عنکبوت غولپیکر را تعریف کرد. داستانِ لیلی دربارهی اژدها نیمهکاره ماند، چون … بوووم! انگار چیز خیلی بزرگی روی پشتبام بود.
سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
سلام به همه. بله، من دکتر مارمالادم! من از صبح داشتم تو این ککدونی چیزهای قشنگقشنگ پچپچ میکردم و گرگ هم ثابت کرد که خیلی خیلی پسر حرفگوشکن و معرکهای تشریف داره. اما آقای مار این مهمونی منه. متاسفانه باید ازت بخوام جمع و جور کنی بری پی کارت.
نویسنده در کتاب تسلا نامه ای برای زندگی، آمیزه ای از منظومه ی فکری و شرح حال شخصی اش را بر خرد و دانش متفکران و نجات یافتگان در طول اعصار، استوار می سازد. مت هیگ دست خواننده اش را می گیرد و به دنیای فیلسوف برجسته کی پرکگارد می برد، آن جا که فلسفه به ما می آموزد که «عشق همه چیز است، همه چیز را می دهد و همه چیز را می گیرد.» و کمی بعدتر دری به دنیای تسلیم ناپذیرانی همچون هلن کلر، بروس لی و جیمز بالدوین به رویمان می گشاید.
واپنيرا! خيلی هيجانانگيز بود! من و تهآ و تراپولا و بنجامين راه افتاده بوديم دنبال ياقوت آتشزا، جواهری افسانهای که در قلب جنگل آمازون مخفی بود. ولی جستوجویمان تبديل شد به ماجراجويی! چند تا جوندهی بدجنس و نفرتانگيز هم دنبال ياقوت میگشتند! يعنی موفق میشديم که نگذاريم اين سنگ گرانبها به پنجهی موشهای ناجور بيفتد؟
اندی و تری خانه درختی سیزدهطبقهی باحالشان را بیستوشش طبقه کردهاند. پیست ماشینبرقی اضافه کردهاند، مسیر اسکیت با یک گودال کروکودیل زیرش، استادیوم گِلبازی، اتاقک ضد جاذبه، دریاچهی یخی برای پاتیناژ با پنگوئنهای پاتیناژکار واقعی و کلی طبقهی باحال دیگر.
خَر… خَر… خَربزه نه خَره و نه بُزه یه میوهی شیرینه پوستش یهکم چروک و چینواچینه توی دلش تُخمهی دوندون داره فَت و فراوون داره! و یکعالمه شعر و ترانهی جذاب، شیرین و خواندنی که کودکان را با میوههای خوشمزه آشنا میکند. کی فکرش را میکرد که خرمالو، طالبی و گلابی هم شعر داشته باشند
با مومیترولها آشنا شوید! جانورهای گِرد و کوچکِ افسانهای و بامزه که مثل اسبآبی پوزهی کشیده دارند. اما اسب آبی نیستند! مومیترولها در روزگاران گذشته توی خانهی آدمها و کنار پریانِ خانگی، پشت بخاری زندگی میکردند. اما الآن زندگیشان عوض شده. ماجراهای جالب و هیجانانگیزشان را بخوانید.
ترجیح میدهی چی باشی؟ دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است یا دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است، در حالی که واقعاً دختر است؟
فردی میداند دوست دارد کدام باشد، اما جلوی تابی حرف اشتباهی زده که نه تنها او را رنجانده، بلکه احتمالاً به جشنتولدِ محشرش هم دعوت نمیشود. جشن تولدی با گاو مکانیکی و قلعهی بپربپر.
مامان گفت: «تو باید تنبیه شوی ریکی!»
بابا گفت: «همین طوره! موردش یکی دو تا هم نیست.» بعد نگاه معناداری به من کرد.
-فیلم ممنوع!
-چی؟
-مک دونالد ممنوع!
-اما این نامردیه.
-شنا ممنوع!
-یه لحظه مهلت بدید.
مامان گوشی تلفنم را قاپید و انداخت تو جیبش.
-تلفن هم ممنوع.
بازی فکری کهن دژ ترکیب ظریفی است از سبک بازی های نقش مخفی و شهرسازی. اولین بار Bruno Faidutti ، طراح باسابقهی عرصهی بازیهای رومیزی، در سال 2000 این بازی را طراحی و تولید کرد. این بازی از همان ابتدا با استقبال زیادی در سراسر دنیا روبهرو شد.
مادرم روی سکو کاری جز دادوفریاد نمیکرد.
تقریباً از همان دقیقهی اول گیر داد به پدر کامونیاس:
«کیکه! چطور این بچه را گذاشتهای یارگیری نفربهنفر کند؟ میبینی که نا ندارد.»
«کیکه! اینقدر به داور اعتراض نکن. اخراجت میکند ها!»
«کیکه! بالاغیرتاً النا را بفرست تو. این دخترجدیده توی هپروت سِیر میکند!»
«کیکه! دفاع خطی بچین ارواح جدت!»
نمیدانم حق با او بود یا نه، ولی آدم دلش میخواست بهش بگوید «ساکت».