در جست و جوی دلتورا 3 (شهر موش ها)
ليف كه با وحشت به آن علامت قرمز كم رنگ نگاه مي كرد، آهسته گفت: «او را داغ زده اند. با علامت ارباب سايه ها داغ زده اند. با اين وجود، اينجا زندگي مي كند، آزاد و پر قدرت. معني اش چيه؟»
باردا با چهره اي در هم رفته گفت: «معني اش اين است كه هرچه در بيموژ مي بينيم، آن چيزي نيست كه به نظر مي آيد.» و به سرعت سراغ ساير موگيراها رفت. روي گردن همه آنها، علامت ارباب سايه ها بود.
همين كه دستگيره در آشپزخانه تكان خورد و چرخيد، آنها به يكديگر نگاه كردند. كسي سعي داشت وارد شود.
جاسمين گفت: «حتما يك بازرسي ديگر تمام شده و آشپزها دارند سطل هاي غذا را مي آورند تا دور بريزند.»
وقتي آدم هاي پشت در متوجه شدند كه در بسته است، شروع كردند به فرياد زدن و مشت كوبيدن. ريس ناله و غرغر كرد. مژه هايش تكان خورد. چيزي نمانده بود به هوش آيد…
اثري است از اميلي رودا به ترجمه محبوبه نجف خاني و چاپ انتشارات قدياني، كه برنده جايزه شوراي كتاب كودك و اتحاديه ناشران استراليا مي باشد. رماني براي نوجوانان در رابطه با سه همسفر با تنها يك نقطه مشترك، وجود دشمني واحد. ليف، باردا و جاسمين، براي پيدا كردن هفت گوهر گمشده كمربند جادويي به دل خطر مي روند و به جست و جويي خطرناكي دست مي زنند. آنها پس از بدست آوردن دو ياقوت زرد و سرخ براي يافتن گوهر سوم راهي شهر موش ها مي شوند، غافل از اتفاقاتي كه در اين شهر ممنوعه انتظارشان را مي كشد