مدت هاست که از حمله ی هیولاها به زمین می گذرد و بعد اتفاقات زیادی افتاده که هرکدام می توانند در این شرایط غیرعادی و عجیب و غریب باشند، مثلا اتفاقی که درست با شروع داستان هیولای کابوس رخ می دهد؛ در حالی که آخرین بچه های زمین در حال رقابت اند ناگهان از ایستگاه آتش نشانی صدای یک انسان به گوش می رسد و این بسیار دیوانه کننده است چون زمان زیادی است که بچه ها به غیر از صدای خودشان صدای هیچ انسان دیگری را نشنیده اند، شاید شرایط خطرناکی در انتظار جک و دوستانش است!
سالی که از آسمان افتادیم
لیبرتی عاشق فضاست. عاشق شهابسنگ و ستارهها و صورتهای فلکی. او دوست دارد طرز نگاه مردم دنیا را به آسمان عوض کند. بیشتر مردم صورتهای فلکی و ستارهها را طبق کتابهای درسی و علمی میبینند. اما لیبرتی روش دیگری بلد است. او جور دیگری به ستارهها نگاه میکند. با آنها حرف میزند و قولوقرار میگذارد و آنها هم جوابش را میدهند! اما روزی لیبرتی و خانوادهاش از آسمان به زمین میافتند. همان روز که پدر لیبرتی خانواده را ترک میکند. آیا لیبرتی میتواند طرح جدیدی از ستارهها رسم کند و با کمک آن خانوادهاش را دوباره دور هم جمع کند؟
لیبرتی عاشق فضاست. عاشق شهابسنگ و ستارهها و صورتهای فلکی. او دوست دارد طرز نگاه مردم دنیا را به آسمان عوض کند. بیشتر مردم صورتهای فلکی و ستارهها را طبق کتابهای درسی و علمی میبینند. اما لیبرتی روش دیگری بلد است. او جور دیگری به ستارهها نگاه میکند. با آنها حرف میزند و قولوقرار میگذارد و آنها هم جوابش را میدهند! اما روزی لیبرتی و خانوادهاش از آسمان به زمین میافتند. همان روز که پدر لیبرتی خانواده را ترک میکند. آیا لیبرتی میتواند طرح جدیدی از ستارهها رسم کند و با کمک آن خانوادهاش را دوباره دور هم جمع کند؟
سایر کتاب های همین ناشر
در شبی سرد و برفی، آیریس رز در دل جنگل نقش فرشتهای برفی بر روی زمین میاندازد و با این کار سنگقبری قدیمی پیدا میکند. او ناخواسته روح دخترکی همسنوسال خودش را احضار میکند که میخواهد فراموش نشود. آیریس به همراه دوست صمیمیاش، دنیل، آن منطقه را جستوجو میکنند و متوجه می شوند چیزی که پیدا کردهاند، قبرستانی است متروک و فراموششده که فقط مختص سیاهپوستها بوده.
آیا این دو دوست میتوانند قبر این روح را بازسازی کنند و در نهایت توجه و احترام را به روح آن دخترک و تمام کسانی که در آن قبرستان مدفون شدهاند، بازگردانند؟
الی، مالیک، توری و امبر که به تازگی فهمیده اند انسانهای شبیهسازی شده هستند و تمام زندگیشان در شهر سرینیتی حقیقت نداشته، حالا به دنیای واقعی رسیدهاند و میخواهند هر طور شده پروژهی اوسیریس را افشا کنند. اما آدمخوارهای بنفش در تعقیبشان هستند. آنها برای فرار از دستآدمخوارها مجبورند قانون را زیر پا بگذارند و بیاجازه وارد خانهها، هتلها و ماشینهای مردم شوند. آیا سرنوشت آنها این است به تبهکارانی که از رویشان شبیهسازی شده بودند، تبدیل شوند؟
بچهها برای فهمیدن حقیقت دربارهی این تبهکاران باید به سرینیتی برگردند و مدرکی برای اثبات حرفهایشان پیدا کنند اما آنجا با چیزی روبهرو میشوند که انتظارش را نداشتهاند...
برادران گریم هشداری برای سرزمین قصهها دارند!
آنها توسط ارتش فرانسه دزدیده شده و تحت فشار قرار گرفتهاند که راه دنیای قصهها را نشان دهند. ارتش فرانسه میخواهد به دنیای قصهها حمله کند.
برادران گریم مجبور میشوند راه را به ارتش نشان دهند اما فرشتهی مهربان کاری میکند که گذر از این مسیر دویست سال طول بکشد تا اهالی سرزمین قصهها وقت کافی برای آمادهشدن داشته باشند. حالا آن دویست سال تمام شده و ارتش میتواند به دنیای قصهها برود.
سه شنبه ها معمولا روزی است که قصرِ شگفت انگیز تغییراتی را در خود ایجاد کرده و شروع به ساختن یا جابه جا کردن اتاق ها، راهروها و راه پله ها می کند و شاهدخت سیسیلیا تنها کسی است که قصر را به خوبی می شناسد. پدر و مادر سیلی برای تماشای فارغ التحصیلی پسرشان از دانشگاه جادوگری، راهی سفر می شوند اما پس از مدتی کالسکۀ سلطنتی آنها درحالی که چندین تیر در آن فرو رفته، بدون پادشاه و ملکه بازمی گردد!
وقتی نام یک ماهی قرمز بخت برگشته، فرانکی، را از آزمایش خبیثانهی برادرش مارک نجات داد و او را با شوک الکتریکی به زندگی برگرداند، هیچ انتظار نداشت که یک زامبی ماهی چاق گنده با قدرت هیپنوتیزم کنندگی نصیبش شود. خوشبختانه فرانکی طرف تام است. تعطیلات هیجان انگیز کنار دریا شروع شده؛ ولی بر خلاف هر سال، ساحل خلوت و اتاقهای برج فانوس خالی است. از اتاق مارک در طبقهی بالا هم بوم نقشههای خبیثانه میآید. فرانکی و تام حواسشان جمع است؛ اما هیچ کدام نمیدانند که قرار است با یک مار ماهی زامبی برق دار بدجنس مواجه شوند..
چون و چرا (حیوانات)
کتاب چون و چرا: حیوانات اثری از سالی سایمز و استفانی دریمز است که در واقع یک دانشنامهی آموزشی برای کودکان میباشد. این کتاب یکی از کاملترین و بهترین آثاری است که به سؤالات گوناگون کودکان دربارهی حیوانات پاسخ میدهد.
کریتوس، این جنگ آور بی رحم، برده ی ایزدان المپ است. او که روح اسپارتا لقبش داده اند، اسیر و گرفتار کابوس های زندگی تباه شده اش و در حسرت آزادیست. از این رو، برای رهایی از دین به خدایان، دست به هر کاری می زند. اما زمانی که دیگر امیدش ناامید شده، خدایان آخرین خدمت را از او طلب می کنند تا بردگی و بندگی اش پایان یابد.
کریتوس باید خدای جنگ، آرس، را نابود کند.
اما یک فانی ناچیز چگونه می تواند خدای جنگ را از پای درآورد؟!
خدای جنگ ما را از اعماق سیاه و تاریک هادس تا شهر جنگ زده ی آتن و بیابانی گمشده در فراسوی آن با خود همراه می کند و دریچه ای تازه بر افسانه ی کریتوس و داستان این پرفروش ترین بازی ویدئویی می گشاید
رنگ بازی (زندگی در مزرعه)
پررنگ کن، بعد رنگ کن!
در مزرعه گشت بزن، رنگ آمیزی کن و یاد بگیر.
سرگرد شروود اصلا خوش حال به نظر نمي اومد. همه مون رو بدو بدو فرستاد كلبه ش تا مراحل بازجويي رو شروع كنه.
وقتي داشتيم مي رسيديم به كلبه ي منحوسش، با خودم فكر كردم سرگرد شروود چه جور شكنجه هايي واسه اعتراف گرفتن از مظنونينش به كار مي بره…
كه يهو… تق! يهو ديدم يه كله م كه چسبيده به ديوار.
ديلاق آروم گفت: «گفتم كه بهتره اون روش رو بالا نياريم.» كه يهو شترق! يه سيلي محكم خورد وسط صورتش.
ديكتاتور داد زد: «صحبت نباشه! افتاد؟»
گفتم: «بله قربان.» كه يهو شترق!
«گفتم صحبت نباشه! افتاد؟»
مبارزه با هیولاها شغل مناسبی برای شاهزادههای صورتیپوش مودب و باوقار نیست. برای همین وقتی دردسری پیش میآید شاهزاده مانگولیا تبدیل به همزاد خود شاهزادهسیاهپوش میشود و با هیولاها می جنگد.
قهوهچی گفت: «به سری هم سر خیابون از قبل وایسادن تو صف . ديدينشون ؟ فقط سه تا اسكل و بدبختن که نشستن تو پیادهرو . النا لبخند سرزندهای زد و گفت: «ما هموناییم!» «چی؟» «ما همون سه تا اسکلیم... یعنی، دوتا از سه تا.» قهوهچی خجالتزده شد و قهوهها را مجانی بهشان داد. النا گفت: «باشد که نیرو باورتان باشد!»
برادر تازه متولد شدۀ استیو به بیماری مادرزاد و نادری مبتلاست که جانش را تهدید می کند و این موضوع باعث نگرانی او و خانواده اش شده است. استیو پس از گزیده شدن توسط زنبور، خواب می بیند موجودی فرشته مانند که درواقع یک زنبور ملکۀ رازآلود است، به او می گوید که می تواند حال بچه را بهتر کند!
حتماً این بازی را میشناسی. حالا برای اینکه بدانی قصهاش
از کجا شروع شد، افسانهی این سه جنگجو را بخوان
سنگی کاغذی قیچی
مایکل وی 8 (انگل)
مایکل و دوستانش بالاخره به زندگی عادی برگشته اند؛ اما آنها که همیشه درگیر نبردهای سخت بوده اند و دنیا را از خطرات بزرگی نجات داده اند به این آرامش و روزمرگی عادت ندارند حالا هر کدام در شهرهای مختلف آمریکا پراکنده اند و اغلب مثل هم سن و سالهای دیگرشان یا کار می کنند یا درس می خوانند و جدا از هم سعی می کنند با زندگی جدید سازگار شوند.
مجموعه ي جذاب و دوست داشتني قصه ها عوض مي شوند روايتگر ماجراهاي خواهر و برادری است که توسط آينه ي جادوييشان و پري مهرباني كه داخل آن زندگي مي كند، به دلايلي به سرزمين قصه ها و داستان هايي همچون سیندرلا، ديو و دلبر، علاءالدین، شاهزاد نخود فرنگی و… سفر مي كنند، اما قصه اي که وارد آن می شوند كمي متفاوت با داستان اصلی است و هربار آن ها را به چالش می كشد. این دفعه ایبی و دوستانش يعني فرانكي، رابين و پني پس از افتادن فرانكي در چاله ي مرموز پشت خانه ي پني، وارد سرزمين عجايب مي شوند و براي برگشتن به خانه به دنبال فرانكي مي گردند. آن ها درپي يافتن نشانه اي از فرانكي، با كلاه دوز ديوانه، ملكه بدجنس، گربه سخن گو و آليس ديدار مي كنند.
پیپ بارتلت، عاشق حیوانات جادویی است و همیشه کتاب راهنمای موجودات جادویی را مطالعه میکند. یکی از روزها که والدین دانشآموزان به مدرسه میآیند تا آنها را با مشاغل مختلف آشنا کنند، پدر یکی از همکلاسیهای پیپ که شرکت پرورش اسبهای تکشاخ دارد، با چند اسب تکشاخ برای نمایش به مدرسه میآید. پیپ که تنها کسی در مدرسه است که میتواند با حیوانات جادویی حرف بزند، سوار یکی از اسبهای تکشاخ میشود و دور حیاط مدرسه چرخ میزند. ولی پیپ یک چیز را در مورد اسبهای تکشاخ نمیداند، اینکه آنها عاشق خودنمایی و پز دادناند. پس از چند لحظه، بقیهی اسبهای تکشاخ حسودیشان میشود و همگی دور حیاط مدرسه میدوند و محوطه را به هم میریزند و به ماشینهای پارکشده خسارت وارد میکنند.
چه کسی می گوید شاهزاده خانم ها لباس سیاه نمی پوشند؟ شاهزاده ماگنولیا، هم یک شاهزاده خانم زیباست و هم یک اَبَر قهرمان شجاع! او یک راز مهم دارد که نمی خواهد کسی از آن خبردار شود: هر جا زنگ خطر هیولا به صدا درآید، شاهزاده ماگنولیا لباس پفپفی و کفشهای شیشه ای اش را توی انباری می چپاند و لباس و نقاب مشکی می پوشد و از یک تونل مخفی سُر میخورد بیرون. او یک اسب هم دارد به نام «نفس طلا» که همیشه همراهش است. شاهزاده خانم سیاهپوش جلوی هیولاهای بدجنس و خرابکار می ایستد، اما باید حواسش باشد که سریعتر به قصر برگردد…! مجموعه ای خواندنی با تصاویر جذاب، برای بچه هایی که عاشق هیجان و ماجراجویی هستند و قهرمان ها را دوست دارند!
چند ماه از ناپدید شدن رین میگذرد و اوزی و کلارک حالا با سیگی و پتی زندگی میکنند. جز دلتنگی برای جادوگر، غمی نیست و اوزی کمکم دارد به شرایط زندگی جدیدش عادت میکند. البته هنوز در جورکردن رنگ لباسهایش مشکل دارد. اما عاقبت، بعد از تماسی تلفنی از جادوگر، شبی طوفانی از راه میرسد و آرامششان را درهم میکوبد.
آنها در افسانههایش به هیچ شاهزادهای احتیاج نداشتند!
زان پیر، جادوگر دل رحمی است که به نوزدان قربانی و رهاشده در جنگل کمک میکند و آنها را در طرف دیگر جنگل، به خانوادههایی میسپارد که بتوانند ازشان نگهداری کنند. ماجرا از روزی شروع میشود که زان به جای نور ستاره، نور ماه را به نوزادی میخوراند. زان به خوبی میداد که نباید قدرت جادویی ماه را دست کم بگیرد و نوزاد را به حال خود رها کند؛ پس چارهای میاندیشد تا نوزاد با قدرتی که دارد، به خودش و دیگران آسیب نرساند. اما چگونه میتوان مانع قدرت ماه شد؟
پدر و مادر ایبی برای انجام مأموریتی، به سفری چند روزه خارج از شهر رفته اند و مادربزرگ، برای نگهداری از بچه ها از شیکاگو به دیدنشان آمده است. ایبی از طرف دوستش پنی، به یک مهمانی دوستانه دعوت شده اما مادربزرگ که برای تعطیلی آخر هفته کلی برنامه ریزی کرده، اجازه نمی دهد او به آن مهمانی برود. مادربزرگ معتقد است همیشه اولویت با خانواده است. شبهنگام، وقتی همه برای خواب به اتاقهایشان میروند، ایبی تصمیم میگیرد از آینهی جادویی و ماری رُز بخواهد او را به خانه ی دوستش پنی ببرد...
اینبار آینهی جادویی، من و داداشم را انداخت توی داستان سیندرلا، ولی از شانس بد، چون سیندرلا پایش شکسته و حسابی ورم کرده، نمیتواند کفش شیشهای را بپوشد؛ خب اینجوری هم که دیگر شاهزاده متوجه نمیشود سیندرلا دختر رویاهایش است. همهاش هم تقصیر ماست! ما دو تا باید قبل از اینکه ساعت دوازده بشود، برای کمک به سیندرلا راهحلی پیدا کنیم؛ وگرنه قصهی سیندرلا هیچوقت به خوبی و خوشی به آخر نمیرسد!
بن، بسیار به دستگیر کردن سران «اسپایدر»، نزدیک شده بود اما آنها باز موفق شدند فرار کنند. اکنون بن در مکزیک گیر افتاده است و باید همراه دوستانش، نقشهای بکشند تا این بار سران اسپایدر را دستگیر کنند. تنها سرنخشان یک کلید است که حتی نمیدانند چه چیزی را باز میکند! ماموریتشان ساده نیست و این آخرین فرصت آنهاست تا این سازمان شیطانی را از بین ببرند...