غولماز
مادر غولماز هفت-هشت تا مارمولک تر و تازه با یک سنجاب کلهسیاه و یک جوجهتیغی بنفش برایش آورده بود. گفت: «بخور تا جان بگیری مامان! فردا باید یک بچهی آدمیزاد را درسته قورت بدهی. شوخی که نیست!» غولماز چند قطره زهر مار سر کشید و سنجاب را قورت داد. مامانش به جوجهتیغی اشاره کرد و گفت: «بخور دخترم که گوشتش خیلی خاصیت دارد!» غولماز گفت: «نه مادرجان! سیر شدم.» مادرش گفت: «خوشگل مامانی! اگر از خارهاش بدت میآید، برایت پوست میگیرم.» غولماز به ابرهای پشمکی توی آسمان خیره شد. با خودش گفت: «اَه! اَه!...
در پادگان آموزشهای هیجان انگیزی میبینند. باید یاد بگیرند که بچههای آدمیزاد را در زمان کوتاهی بخورند. داستان از آن جا اوج میگیرد که غولماز حاضر نمیشود سهمیهاش را که یک بچهی تپل است بخورد...