این دوتا دنیای من مثل بستنی قیفی وانیلی شکلاتی به هم پیچخوردهاند. چیزهای واقعی و غیرواقعی باهم قاطی میشوند و مزهی عجیبوغریبی میگیرند. همیشه کلی چیز برایم اتفاق میافتد! ولی برادر و خواهرم همهاش میگویند من...
"دری" وروجک دیگه شیش سالش شده و بالاخره داره میره مدرسه! اما هنوزم دلش میخواد با "مری" و بقیه دوستهای هیولاییش توی خونه بمونه و بازی کنه، از یه طرفم بدش نمیاد توی مدرسه دوست راستراستکی پیدا کنه. اما دوستِ...
در یک قدمی مرگ (خطرناک ترین ماموریت های فضایی تاریخ) کتاب «در یک قدمی مرگ: خطرناک ترین مأموریت های فضایی تاریخ» شامل دوازده مأموریت خطرناک فضانوردان است! اگر ماجراجویی را دوست دارید و به دنبال داستانهای حقیقی...
صدای سوت کشتی کم شد و ایستاد. سکوت از هر چیزی بدتر بود. معنایش این بود که آنها گم شده بودند. شانس فرار را از دست داده بودند و احتمالاً زندگیشان را هم. پیتر کاغذی را پیدا کرد که روی آن تصاویری برای کنترل ذهنش بر...
ششم همین اکتبری که گذشت، برای آخرینبار تولدم را جشن گرفتم. منظورم این نیست که همین تاریخ را چند بار جشن گرفتم. میخواهم بگویم که دیگر قرار نیست برایم جشن تولد بگیرند. هرگز! این آخرین تولدم بود. و نهخیر، قرار هم نیست...
سایهی روباه صورت تیغ را از رگ نازک گلوی نوزاد دور كرد و با پشت دست پرمویش خونی كه كاسهی چشم راستش را پُر كرده بود پاک كرد، چند لحظه به چشمان سبز درخشان زن خیره ماند و بعد آهسته نوزاد را به طرف او دراز كرد: «خیلی...
وقتی چشم باز کرد، در تابوت وحشت بود و این بار تنها نبود. ویگرات را محکم توی مشت داشت و سرش را روی دامان زنی گذاشته بود که چهرهای آشنا، گیسوانی مجعد و بلند، چشمانی به سبزی برگ درختان و لبهایی ظریف و کوچک داشت. زن یک...
سایه پرسید: «خودتی ماندانا؟» آهنگ صدایش آشنا بود. سایه نزدیک شد و چیزی درون ماندانا فرو ریـخت. این خوابی بود که باید هر چه سریعتر از آن بیدار میشد. زمزمه کرد: «تو اینجا چی کار میکنی؟! چقدر تغییر کردهای!»...
ماندانا با پدر و مادرش زندگی میکند و آبتین، پسر همسایه مراقب است کسی مزاحم او نشود. سرنوشت، آنها را از هم جدا میکند و وقتی دوباره به هم میرسند که وارد دنیای جادوگرها شدهاند.
کیانیک زمزمه کرد: «دیگه کوچکترین شباهتی به ماندانای جنگل افسونشده نداری.» ماندانا پرسید: «این خوبه یا بد؟» کیانیک گفت: «جادوگر بودن خیلی هم عالی و بدون نقص نیست. سعی نکن کاملا شبیه ما بشی.»
رازیان جوان نفس نفس می زد و گونه های استخوانی اش به سرخی دانه های نیمه رسیده ی انار شده بود. رازیان یک دقیقه ای در جایش ایستاد تا نفس هایش را منظم کند و بعد دست به گره گیسوانش برد و سعی کرد بازشان کند. ماندانا خیره به...