با شور و اشتیاق گفتم: «هنری! میتونی به من اعتماد کنی، باور کن! تو رو خدا بهم بگو چرا زاغ سیاه خانوادهی بکستر رو چوب میزنی؟»نفس عمیقی کشید و گفت: «من همچین کاری نمیکنم. الانم باید برم.» بلند شد و با عجله بهطرف در رفت.گفتم: «عینکت یادت نره!» و برای اینکه فضای ناآرام اتاق را کمی شاد کنم، چند لحظهای عینک را به چشمم زدم. انتظار داشتم چشمهایم همهچیز را تار ببیند تا کمی شوخی کنم. برعکس! همهچیز را بهخوبی قبل میدیدم.عینک را پسش دادم، خیلی گیج شده بودم: «این عینک واقعی نیست، نه؟»به من نگاه ...
لوتا پیترمن 7 (آخر و عاقبت گربه بازی!)
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
کتاب آخر و عاقبت گربه بازی! هفتمین جلد از مجموعهی لوتا پیترمن اثر آلیس پانترمولر با ترجمهی نونا افراز و تصویرگری دانیلا کوهل توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.
سایر کتاب های همین ناشر
جاشوا می دانست راز یعنی چه
راز چیزی بود که باید پیش خودت نگهش می داشتی. راز یک جور قول بود و قول ،آنطور که ایزابل برایش گفته بود،مثل نور تابانی بود در تاریکی نوری که راه را نشانت می داد.اگر چشم از آن نور بر نمی داشتی و همانطور به سمتش میرفتی، هرگز گم نمیشدی، و دوست هایت هم همینطور
ولی حالا که جاشوا اینجا در سکوت سرد وارِن تک و تنها دراز کشیده و غرق فکر بود،برایش سوال شد که از کجا باید بفهمد چه کسی دوستش است!
آهی کشیدم و گفتم: «هیچجا سوراخموشِ خودِ موش نمیشه.» دیروقت بود و از اینکه برگشته بودم خانه خوشحال بودم.
ولی وقتی از راهپلهی جلویی خانه بالا رفتم، فوری فهمیدم یک جای کار میلنگد.
چرا درِ خانه باز بود؟ من که صبح قفلش کرده بودم. و چرا چراغ طبقهی بالا روشن بود؟ من وقتی از خانه بیرون میروم، همیشه همهی چراغها را خاموش میکنم.
نوکِپنجه نوکِپنجه جلو رفتم و ساکت و بیسروصدا رفتم توی خانه. از راهروی تاریک گذشتم. کنار درِ آشپزخانه ایستادم و یواشکی سر و پوزهای آب دادم. درِ یخچال چارطاق باز بود!
اسم من «تالولا»ست. من کشتهمُردهی خونآشامها هستم. یک وبلاگ دارم به نام «دختر خونآشام» و یک انجمن مخفی به نام «انجمن مخفی هیولاها». یک راز بزرگ هم دارم. رازی که فقط من و «مارکوس» میدانیم. من و «مارکوس» خونآشامهای شرور و مرگبار را شکست دادیم!
دربارهی داسی دایناسی 5 (قارچ سمی)
مامان! بابا! من برم اين دور وبر بگردم؟ شايد روي درختا يه ميوه پيدا كردم داسي دايناسي سبز كوچولو با مامان و بابايش به گردش ميرود. او ميخواهد براي خودش ميوه پيدا كند و بخورد.
سمک سرش را برای آتشک خم کرد و رو به خورشید که جلوی پایش دوزانو نشسته بود، دست دراز کرد. خورشید دست سمک را فشرد و برخاست. سمک گفت: «با تو پیمان مردانگی و وفاداری میبندم. بدون این قویترین عهدیه که عیار با مرد دیگهای میبنده. تا تو و مهپری رو به هم نرسونم، دست برنمیدارم.»خورشید دست روی قبضهی شمشیر گوهرنشانش گذاشت و بلند گفت: «پس به شروانه و مهران و فغفور حمله میکنیم و تا آخرین قطرهی خون …»– کجا با این شتاب شاهزاده؟ اگر میخواهی به شهدخت برسی باید اینجا قوی باشه.سمک به شقیقهاش اشاره کرد....
اِمیکا چِن، هکر نوجوانی است که میخواهد به هر ضربوزوری شده پولی بهدست بیاورد. او در این دنیای مجازی، در ازای دریافت جایزه، خلافکارهایی را گیر میاندازد که غیرقانونی از مسابقهی جنگسار پول درمیآورند...
سمانی و سمیلی، خرگوشهای دوقلوی بامزهای هستند که میخواهند توی هر کاری سَرَک بکشند؛ برای همین هم خیلی وقتها دردسر میسازند. تورکریزه، خارخارو، قوریقوری و مولی دوستان آنها هستند و با هم ماجراهای خندهدار و جالبی دارند. با اینکه خرابکاریهای آنها بزرگترها را عصبانی میکند، اما انگار نتیجهاش آنقدرها هم بد نیست!
نوروز به هوش آمد. تمام وجودش درد داشت. دست چپش غرق خون بود و احساس کرد چند دندهاش شکسته است. جلوی خونریزی را گرفت. آرام بلند شد و آخرین پرش به عقبِ گل را دید. شیوهی مبارزهاش برایش آشنا بود.گل پارچهای سفید به محل زخم بست و اژدها دوباره گمش کرد. گل کمان کشید. اینبار کمی بالاتر از چشم را نشانه گرفت. زه را کشید و صدای جیرجیر چوب دوباره بلند شد. نفس عمیقی کشید. به موی سیاه یاسمینبانو فکر کرد، به گونههای سفید قیصر که همیشه از شرم و خشم سرخ میشد و به نوروز وقتی که سبیلهایش را ریزریز به دند...
دفترچه خاطرات جغد 10 (اوا بال قلنبه و نی نی مو)
اِوا خیلی هیجانزده است، چون قرار است از برادر کوچکش نگهداری کند. او و دوستهایش برای او آبنبات حشره، نمایش عروسکی، و آوازی برای وقتِ خوابش آماده کردهاند.
خل دستهاش را به کمرش زد و گفت: «حالا دیگه همهی کلهپوکها با هم میخواییم ورزشمون رو بکنیم. دستها به کمر …»چل دوروبرش را نگاه کرد و گفت: «ولی اینجا که همهی کلهپوکها نیستن که … ما یهدونه فقط کلهپوک بودیم خب.»خل گفت: «کیسهبوکس جان! تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها … همهی اینها مثلاً کلهپوک بودن دیگه. ساعت مگه کلهپوک نیست؟ دیوونه هی میره، هی میره میچرخه، از دوازده میاومد سه، بعدش میشه نه، دوباره میآد به دوازده. ساعت اگه کلهپوک نباشه که از هفت، بعد شد یازده، بعد میشه بیست و ی...
… زال تا رودابه را دید دست بر سینه گذاشت و مؤدبانه تعظیم کرد. رودابه از شرم رویش را از زال دزدید و پشت به او کرد تا نفس تازه کند و بر خودش مسلط شود. دل بیآرام زال نفسهایش را سخت کرده و عرق بر پیشانی بلندش نشسته بود. دست به آسمان بلند کرد، خدای بزرگ را شکر گفت و از او کمک خواست … با قدمهایی مطمئن پای برج رفت تا چارهای برای رسیدن به بالای برج بلند بیندیشد.رودابه که بیقرار دیدن روی زال بود، آب دهان را بلعید و نیشگون زهرداری از بازوی خود گرفت تا مسلط باشد و ترس را کنار بگذارد تا لحظهای که...
خیلی از بازرگانان در میان آن جمع خواستند کنیز را بخرند، اما دختر به هیچکدام راضی نشد. دستِآخر صاحب کنیز رو کرد به دختر و گفت: «پس خودت یکی را انتخاب کن. به این جمع نگاه کن و خودت یکی را از میان آنها انتخاب کن تا تو را به او بفروشم.»کنیز بهدقت به چهرهی آدمهایی که دورتادورش را گرفته بودند نگاه کرد و یکدفعه چشمش به علیمجدالدین افتاد که گوشهای ایستاده بود. یک آن احساس کرد قلبش بهشدت به تپش افتاده. بیاختیار دستش را بلند کرد و انگشتش را بهسمتِ او گرفت. گفت: «این همان مردی است که دلم می...
داستانی مملو از عشق و ایمان که با ظرافتی بینظیر و تاثیرگذار نوشته شده است. کتابی است بینهایت ژرف و همهی گروههای سنی از خواندن آن لذت میبرند.
این کتاب شامل شعر سان سان ساندویچ به همراه نه شعر دیگر است که همگی از اشعار ناصر کشاورز و تصویرگریهای ویدا کریمی هستند.همهی شعرها و ترانههای جذاب موجود در این کتاب کودکان را با خوراکیهای خوشمزه آشنا میکند.
این خاطرات بیاغراق نوشته شدهاند.گاهی وقتها یکجورهایی باورنکردنی به نظر میرسند، اما واقعاً همهی این اتفاقها برایم پیش آمده و ممکن بود برای شما هم پیش بیاید. راستش را بخواهید احتمالاً پیش میآید.اما تا وقتی من اینجا هستم که کمکتان کنم، لازم نیست نگران باشید. پیشنهاد میکنم دفتر خاطراتم را دوبار بخوانید. بار اول راحت بنشینید و لذتش را ببرید. واقعاً خوشحال میشوم اگر حال کنید و به جوکهایم بخندید. بار دوم، خم شوید به جلو و تمرکز کنید. شاید دلتان بخواهد یادداشت بردارید. اینطوری خوب میفهم...
«به مدرسهی من خوش اومدین. شما الان دزدان دریایی کارآموز هستین. ما شما رو به یه دزد دریایی کامل در هفت دریا تبدیل میکنیم! اگه بخواهین عین خیارهای دریایی نِکونال کنین یا اگه مثل نرمتنها از زیر کار دربرین و ولو بشین، بهتره که همینحالا سریع بپرین سمت ساحل.»
بله!
میتوانم درسها را کلاً از ذهنم پاک کنم (چیزهای ناراحتکنندهای مثل مارکوس مِلدرو را هم) و تمرکزم را بگذارم روی کارهای خوبی مثل:
پیدا کردن راههای تازهای برای عصبانی کردن خواهرم دِلیا. (خیلی راههای زیادی!)
کشیدن نقاشی (نقاشیهایی که دِلیا را عصبانی میکند). ها ها!
تماشای تلویزیون و خوردن ویفر کاراملی.
خوردن ویفر کاراملی و تماشای تلویزیون.
و مهمتر از همه...
تمرین گروه موسیقی سگهای آدمخوار با درِک (که بهترین دوست من و همسایهی بغلیمان است)...
میگویم: «علو! به دوچرخهی این یارو دست نزن، شر میشود، این امیرو بچهی خیلی بسیار دعواگری است، هیکل دارد بهاندازهی چی!» میگوید: «رکاب که بزنی، چراغِ پشت گلگیرش روشن میشود، دیدهای؟ از دوچرخهی عبدلو هم باحالتر است.» میگویم: «برعکس خودِ امیرو، دوچرخهاش خیلی قشنگ و باحال است، چرخهایش هم پُر از نوارهای رنگیاند.» میگوید: «تازه یادش رفته قفلش کند.» صدای جیغ و بوق و سوت بچهها بلند شده...
نیت که حیرت دوستانش را حس میکرد، پرسید: «چی دیدین؟» فِرِدی گفت: «وسط مِه یک دختری هست با شنلی از برف.» هارپر گفت: «پوستش قهوهایطلاییه.» لیزل گفت: «گیسهایی داره که انگار پُر از رعدوبرقن.» نیت دهان باز کرد که چیزی بگوید، اما همان لحظه رعد مثل خرس بزرگی غرید و چتر سرخ به سویی دیگر پرت شد.
جمعهشبها، پدر اسکار پیش ما میماند و کارهای عقبافتادهی خانه را انجام میدهد. بعضی وقتها اتو یا خیاطی میکند. خیاطیاش هم انصافاً خوب است! یا همینطور که رادیو گوش میدهد، شام را آماده میکند. خیلی کیف دارد؛ چون میگذارد اسکار تا دیروقت در سالن بماند. تازه به او اجازه میدهد فیلمی را که بیشتر از همه دوست دارد، تماشا کند. حتی میگذارد کنترل تلویزیون هم دستش باشد. دقت کردهاید پدرها همیشه دوست دارند کنترل دست خودشان باشد و به هیچ قیمتی حاضر نیستند آن را ول کنند؟
یکهو دیدمش. آنجا بود. از کولهپشتیام آمده بود بیرون و به بدنش کشوقوس میداد و خودش را میتکاند تا از شرّ گردوخاکی که پوشانده بودش، خلاص شود. باورم نمیشد! چی بود؟ آدمفضایی؟ جن؟ یا... هیولا؟ نمیدانستم چه بگویم، ولی از بس حیرت کرده بودم، نمیتوانستم دهانم را ببندم.
ـ چهات شده بچهجان؟ چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ کتاب داری؟ کجاست؟ چند تا داری؟ بخوانیم؟ اسم من پَتیپَن است، ولی دوستهایم بهم میگویند آقای پتیپن. هیولای کتابم. اسم تو چیست؟
ـ ها... آ... آ... آ... آگوس پیانولا!
توی افسانهها آمده که سالهای سال پیش، جنها و پریهای جنگلهای اطرافمان بهخاطر این سکه با هم درگیر شدند و آخرسر جنگی درگرفت که بهش میگویم جنگ جنگل.
البته نیاز به گفتن نیست که اینها افسانه است، ولی خب داستانش تقریباً اینجوری بود که...
همهچیز از وقتی شروع شد که دقیقاً در یک لحظه، یک جن و یک پری سکهای زرّین پیدا کردند که وسط جنگل میدرخشید.
جن و پری شروع کردند به جروبحث. کمکم کارشان بالا گرفت و آخرسر همهی جنها و پریهای جنگل افتادند به جان هم و جنگ وحشتناکی را شروع کردند.
ماکاموشی 18 (کاراته موش)
در جزیره ی ماکاموشی، شهر نیوموش سیتی متولد شد. کودک که بود، خانواده ی استیلتن او را به موش خواندگی پذیرفتند و در همین شهر بزرگ شد و به دانشگاه رفت.