در عوض تقریبا ناخودآگاه به سمت دالانی سرخس به راه افتاد که به لانه ی نیش زرد منتهی می شد. خاکستر پنجه لنگان بیرون آمد و تقریبا به او برخورد کرد. قلب آتشین تالاپی روی کفلش افتاد و خاکستر پنجه سر خورد و ایستاد و به اطراف برف پاشید. هن هن کنان گفت: «ببخشید قلب آتشین. ندیدمت.»
مجموعه بی ابد جلد دوم تا ابد
در دستم بود. هنوز هم حرارتش و سبکی تیغه اش را حس می کنم که همچون فریادی خاموش و معنادار از گذشته ام بود. دسته اش شکل مار بود؛ فکر نمی کنم معنایی داشته باشد. انگشتانم را باز و بسته می کنم، طوری که انگار اگر اراده کنم در دستم ظاهر خواهد شد. چشمانم را محکم می بندم و می کوشم خودم را ببینم که آن شکل های عجیب را حک می کنم، می خواهم ببینم قبلش چه شده و آن طور در نهایت درماندگی سعی داشتم چه چیزی را به یاد بیاورم. سعی می کنم سیاهی را از روی آخرین خاطره بشویم، آن پرده های سیاه و ضخیم را از روی ذهنم کنار بزنم و نشانه ای بیابم که این اتفاق کجا افتاده.
اما فایده ندارد. خاطرات که سایه های مفهومی هستند همچون کرم های شب تابی در شب چشمک می زنند و خاموش و روشن می شوند، در حاشیه ی ذهنم می رقصند و مرا دست می اندازند.
هیاهوی اصواتی در دوردست باعث می شود چشمانم را تندی باز کنم. می فهمم زیادی از دژ دزد دور شده ام و دلم شور می زند. دورتادورم را درختان کاج گرفته اند و برگ های سوزنی زیر پایم را فرش کرده اند. سروصدای دور و نامفهوم شهر را می شنوم. لیام هشدار داده بود که اینجا امن نیست.
در دستم بود. هنوز هم حرارتش و سبکی تیغه اش را حس می کنم که همچون فریادی خاموش و معنادار از گذشته ام بود. دسته اش شکل مار بود؛ فکر نمی کنم معنایی داشته باشد. انگشتانم را باز و بسته می کنم، طوری که انگار اگر اراده کنم در دستم ظاهر خواهد شد. چشمانم را محکم می بندم و می کوشم خودم را ببینم که آن شکل های عجیب را حک می کنم، می خواهم ببینم قبلش چه شده و آن طور در نهایت درماندگی سعی داشتم چه چیزی را به یاد بیاورم. سعی می کنم سیاهی را از روی آخرین خاطره بشویم، آن پرده های سیاه و ضخیم را از روی ذهنم کنار بزنم و نشانه ای بیابم که این اتفاق کجا افتاده.
اما فایده ندارد. خاطرات که سایه های مفهومی هستند همچون کرم های شب تابی در شب چشمک می زنند و خاموش و روشن می شوند، در حاشیه ی ذهنم می رقصند و مرا دست می اندازند.
هیاهوی اصواتی در دوردست باعث می شود چشمانم را تندی باز کنم. می فهمم زیادی از دژ دزد دور شده ام و دلم شور می زند. دورتادورم را درختان کاج گرفته اند و برگ های سوزنی زیر پایم را فرش کرده اند. سروصدای دور و نامفهوم شهر را می شنوم. لیام هشدار داده بود که اینجا امن نیست.