ساکی یاماموتو کوچکترین تمایلی به جایگزین کردن هیجان و جذابیت توکیو با مراسمهای باستانی و آنتندهی ضعیف روستای مادربزرگش و گذراندن تعطیلات تابستانه در آنجا ندارد. آمادهسازیهای مراسم اوبون حوصلهسربر است. و بعد چند تا از بچههای محلی به او توجه نشان میدهند و ساکی موقعیتی کوچک برای کمی خوش گذراندن پیدا میکند، حتی اگر این کار به معنای بیاحترامی کردن به محراب باستانی خاندانش برای عمل کردن به چالشی شرارتبار باشد.
اما به محض آنکه ساکی زنگولهی مقدس را به صدا در میآورد، تاریکی به جریان میافتد. طلسم مرگی بر او گذاشته شده که ساکی سه شب برای لغوش مهلت دارد. ساکی باید به کمک سه روح راهنما و دوستانی که انتظار دوستیشان نمیرفت، یا ارزش خود را اثبات یا با دنیای زندهها خداحافظی کند.
مجموعه بی ابد جلد دوم تا ابد
در دستم بود. هنوز هم حرارتش و سبکی تیغه اش را حس می کنم که همچون فریادی خاموش و معنادار از گذشته ام بود. دسته اش شکل مار بود؛ فکر نمی کنم معنایی داشته باشد. انگشتانم را باز و بسته می کنم، طوری که انگار اگر اراده کنم در دستم ظاهر خواهد شد. چشمانم را محکم می بندم و می کوشم خودم را ببینم که آن شکل های عجیب را حک می کنم، می خواهم ببینم قبلش چه شده و آن طور در نهایت درماندگی سعی داشتم چه چیزی را به یاد بیاورم. سعی می کنم سیاهی را از روی آخرین خاطره بشویم، آن پرده های سیاه و ضخیم را از روی ذهنم کنار بزنم و نشانه ای بیابم که این اتفاق کجا افتاده.
اما فایده ندارد. خاطرات که سایه های مفهومی هستند همچون کرم های شب تابی در شب چشمک می زنند و خاموش و روشن می شوند، در حاشیه ی ذهنم می رقصند و مرا دست می اندازند.
هیاهوی اصواتی در دوردست باعث می شود چشمانم را تندی باز کنم. می فهمم زیادی از دژ دزد دور شده ام و دلم شور می زند. دورتادورم را درختان کاج گرفته اند و برگ های سوزنی زیر پایم را فرش کرده اند. سروصدای دور و نامفهوم شهر را می شنوم. لیام هشدار داده بود که اینجا امن نیست.
در دستم بود. هنوز هم حرارتش و سبکی تیغه اش را حس می کنم که همچون فریادی خاموش و معنادار از گذشته ام بود. دسته اش شکل مار بود؛ فکر نمی کنم معنایی داشته باشد. انگشتانم را باز و بسته می کنم، طوری که انگار اگر اراده کنم در دستم ظاهر خواهد شد. چشمانم را محکم می بندم و می کوشم خودم را ببینم که آن شکل های عجیب را حک می کنم، می خواهم ببینم قبلش چه شده و آن طور در نهایت درماندگی سعی داشتم چه چیزی را به یاد بیاورم. سعی می کنم سیاهی را از روی آخرین خاطره بشویم، آن پرده های سیاه و ضخیم را از روی ذهنم کنار بزنم و نشانه ای بیابم که این اتفاق کجا افتاده.
اما فایده ندارد. خاطرات که سایه های مفهومی هستند همچون کرم های شب تابی در شب چشمک می زنند و خاموش و روشن می شوند، در حاشیه ی ذهنم می رقصند و مرا دست می اندازند.
هیاهوی اصواتی در دوردست باعث می شود چشمانم را تندی باز کنم. می فهمم زیادی از دژ دزد دور شده ام و دلم شور می زند. دورتادورم را درختان کاج گرفته اند و برگ های سوزنی زیر پایم را فرش کرده اند. سروصدای دور و نامفهوم شهر را می شنوم. لیام هشدار داده بود که اینجا امن نیست.