روزی از روزها، گرگی که خیلی گرسنه بود وارد یک روستا شد و با یک سگ خیلی لاغر که دورتر از خانه اربابش نشسته بود روبرو شد. گرگ تصمیم گرفت به سگ حمله کند و او را بخورد. سگ لاغر احساس خطر کرد، فکری کرد و گفت ای پسرعمو!...
در همان موقع، قورباغه پريد داخل سالن و چرخيد و به كنار شاهزاده خانم رسيد. او با پرش بلندي روي ميز پريد. شاهزاده خانم جيغي كشيد. قورباغه در بشقاب شاهزاده خانم پريد و گفت: «تو قول دادي. پس اجازه بده من از بشقاب طلايي تو...