ماجرا اینگونه شروع شد. یادم میآید در هفتم ژوئن 1871 فکرش به سرم زد. این تاریخ توی ذهنم مانده چون روز اولین خاکسپاری خواهرم بود و من میدانستم که این آخرین خاکسپاریاش نیست...به خاطر همین بود که از خانه رفتم.
هفتهی گذشته برای جورج و هرولد یه هفتهی معمولی بود، اما دیروز توی مدرسه بدجوری افتادن تو دردسر. امروز هم یه هیولای پلید فوقالعاده قدرتمند ساختن!این هیولا یه زن بدجنسه که یه لباس تبهکاری از جنس خز مصنوعی پوشیده!...
جورج و هارولد بچه های بدی نیستند، فقط خیلی پر تحرک و شیطانند؛ و متاسفانه گاهی به خاطر شوخی هایی که با دیگران می کنند به دردسر می افتند. معلم جدی علومشان، پرفسور پوپی زیرشلواری، دانشمند نابغه ای است؛ ولی آنقدر اسمش...
جورج و هرولد توی سالن مطالعه بودن که اون پیام وحشتناک رو از بلندگو ها شنیدن: «جورج بیرد و هرولد هاچینز، لطفا هرچه سریع تر خودتان را به دفتر مدیر معرفی کنید.» هرولد با ناراحتی گفت: «ای وای. گرفتنمون!» جورج گفت: «عمرا!...
در داستان «حمله توالتهای سخنگو» که دومین داستان از این سری مجموعههاست، جرج و هارلد قرار است در همایش مخترعان مدرسه شرکت کنند و چیزی تازه اختراع کنند؛ اما اتفاقات جوری رقم میخورد که توالتهایی آدمخوار متولد...
«کاپیتان زیرشلواری» نام مجموعه داستانهایی است که اتفاقاتش را مدیر یک مدرسه و دو شاگرد دبستانی شرور رقم میزنند. مدیر مدرسه تصادفی به دست این دو پسربچهی شیطان هیپنوتیزم شده و کارهای عجیبوغریب میکند. هرچند جورج و...
- بهخاطر اینه که ماها آدم نیستیم … آدم معمولی نیستیم!پریدخت خودش هم باورش نمیشد که اینقدر ناگهانی این حرف را زده باشد. تهمتن حیرتزده او را نگاه کرد و گفت: «پری! این بود آرومآروم گفتنت؟»پریدخت عصبانی گفت: «چهجور...
شایعه، حرف وحدیث و پچپچهای مخفیانه این روزها حسابی بین حیوانات باغوحش رواج داشته. غریزهام به من میگفت که قرار است اتفاقی بیفتد. توی کتاب راهنمای کارآگاهبازی حیوانات خوانده بودم «همیشه باید حواستان جمع باشد و از...
با بروبچهها گرمِ صحبت بودیم. از وقتِ شام گذشته بود. داشتم از گرسنگی میمُردم! درِ قفسم را باز کردم و صاف رفتم سر کپهی کاه. چشمهای من کمی ضعیف هستند، ولی حتی یک حیوان نابینا هم میفهمید توی آن قفس هیچ چیزی سرِ جای...
- این حیوونه هیچ کاری نمیکنه! بیا بریم یکی دیگه رو ببینیم بابا! با شنیدن این حرف پلک چشمم پرید. نگاهی به میلههای دورِ قفس انداختم. قوهی بینایی من آنقدرها تعریفی ندارد، ولی آنقدری خوب هست که بتوانم دختر کوچکی را...
من و دوست خوبم طوطیپلیسه، زیر این تابلو نشسته بودیم. حوصلهمان سر رفته بود و منتظر بودیم سروکلهی یک مشتری پیدا شود. این دیگر چه جور باغوحشی بود؟ نه خبری از دزد بود، نه قاتل. نه کسی گم میشد و نه کسی خرابکاری میکرد.
وقتی جورابهای راهراه خانم همسایه بارها و بارها غیبش میزند یا اسباب و اثاثیهی قصر آقای گنزاک خودبهخود جابهجا میشوند، برای حلّ معما باید سراغ چه کسانی رفت؟ «کارآگاهلئوپل» و دستیارش، «فیلیبرت». یک گربهی باهوش،...
اریک فوگلر بهشدت اهل نظموترتیب است، اما گاهی اتفاقاتی برایش میافتد که زندگی منظم و مرتبش را دستخوش تغییرات جدی میکند. از آنجا که اریک خودش هم پسر کنجکاوی است، موقعی که با مسئلهی مشکوکی مواجه میشود، سرنخهای...
میمیرم برای عصرهای دوشنبه، وقتی بیشتر بچهها میروند خانه و دبیرستان خلوت و خودمانی میشود. وقتی بر و بچههای کلوپ، بیخیال درس، میمانند برای شعر و قصه، حیف که مامان اجازه نمیدهد عضو کلوپ ادبی شوم…
يک روز عصر بعد از خريد، وقتی خانم و آقاي پرز خواستند بچهشان را از توی چرخدستی دربياورند، نتوانستند. گير کرده بود. خيلی باهاش کلنجار رفتند. بعدش صندوقدارها تلاش کردند بچه را بيرون بکشند و بعد هم مسئولان قفسهها، سه...